داستانک شمع کافه


داستانک شمع کافه
فرستنده : سمیه حیدری

دلم یک شب عاشقانه می خواهد از همان ها که مادرومادربزرگم در گوشم زمزمه می کردند، دوجفت چشم که به من خیره شوند وکلمات عاشقانه نجوا کنند اما انگار سهم من فقط یک جفت چشم است آن هم درپس شیشه های دودی عینکی سیاه که گویی روزنامه را بالاوپایین می کنند، دل که به کار می دهم رد چشم هایش را می خوانم که محو دخترکافه چی است، گوش هایش تیز تیز شده
_دیشب که دیر رفتی خونه، خانواده ات شاکی نشدند؟
_نه آقا ، تازه مادرم بابت برنج وگوشت کلی دعاتون کرد
_امشبم دعوتم، آخر وقت برو به خودت یکم برس که باهم بریم
شیشه های دکدی پر از بخارشدند وروزنامه را مچاله کرد وقهوه را ناتمام، با دست های مشت کرده از من دورشد وبیرون رفت، دخترکافه چی از کنارم رد شدوچشمش به من افتاد، نزدیک آمد، لب هایش غنچه شد وپو...پو...

پاسخ پیام : سلام و احترام، خانم حیدری عزیز در صورت تمایل به ارسال داستان باید ابتدا وارد بخش "داستان های شما" شده و در قسمت "ارسال داستان" متن خود را قرار داده و ارسال کنید. این قسمت برای پیام های شماست. با تشکر.

تازه ها
نرگس باقری

مسابقه داستانک

لیلا طاهری نژاد

مسابقات

رحیم میرعظیم

الگو

بیشتر
پر بازدیدترین ها
رحیم میرعظیم

جشنواره ده عاشورایی

رحیم میرعظیم

مهر مادری

رحیم میرعظیم

جشنواره ده----

رحیم میرعظیم

برکه ی خم

بیشتر
دات نت نیوک فارسی