لوگو

پیامهای کاربران

📩 ارسال پیام جدید

شرکت در جشنواره

با سلام
برای شرکت در جشنواره ، داستانهامون رو ایمیل کنیم یا همین که در سایت بارگذاری کنیم کافیه ؟

نویسنده: الهام آباده ای
شهر: کرمان تاریخ: ۱۴۰۲/۱۱/۲۷

رنگ

معلم در آخرین سوال امتحان نوشته بود: چه چیزی است که حتی اگر سیاه هم باشد دوست داشتنی است؟
یکی از دانش آموزان نوشته بود مو، یکی نوشته بود کفش، دیگری نوشته بود چشم، یکی نوشته بود آسمانِ شب، و اما آن دانش‌آموزی بیشترین نمره را گرفت، که نوشته بود کودک.

نویسنده: محمد قریشی
شهر: شیراز تاریخ: ۱۴۰۲/۱۱/۲۷
پاسخ:

داستان ها را در بخش "داستان های شما " بارگذاری کنید حتما نه اینجا.

تاخیر

به سوی آشپزخانه دوید و یک ساندویچ از یخچال برداشت و با عجله به اتاق نشیمن برگشت.
اما آن صحنه را که دید ناامید شد و پاکت غذا از بین انگشتان کوچکش روی زمین افتاد.
در آخرین سکانس مستندی که از تلوزیون پخش می‌شد، کودک آفریقایی از گرسنگی مرده بود.

نویسنده: محمد قریشی
شهر: شیراز تاریخ: ۱۴۰۲/۱۱/۲۷
پاسخ:

داستان ها را در بخش "داستان های شما " بارگذاری کنید حتما نه اینجا.

انتظار

انتظار
چکمه های گلیم در پایم سنگینی می کند به بهانه ی مرتب کردن چادرم سبد پلاستکیم را بر زمین می گذارم و طبق عادت چند ماهه ام چشم می دوزم به تنها جاده ای که به شهر منتهی می شود.وقتی سرم را بر می گردانم سیب سرخی درون سبدم می درخشد

نویسنده: زهرا جعفری زاده
شهر: اردبیل تاریخ: ۱۴۰۲/۱۱/۲۴
پاسخ:

داستان ها را در بخش "داستان های شما " بارگذاری کنید حتما نه اینجا.

Dear mykaaf.com Administrator!

Hi

A recent study put out in the Springer Nature publication found that people who have good teeth have a high population of good bacteria in the mouth.
(Hint - No Toothpaste or Mouthwash Involved)

As it turns out, many common dental products (such as toothpaste and mouthwash) contain toxic
ingredients that can destroy the microbiome in the mouth. This explains why teeth can thrive for
hundreds of years outside the mouth (in fossils), while in our mouth they get ruined by something so simple as chocolate.

Find out more at: https://bit.ly/3U6it0o

Regards
ProDentim

نویسنده: Kahle
شهر: San Vittore تاریخ: ۱۴۰۲/۱۰/۳۰
پاسخ:

داستان ها را در بخش "داستان های شما " بارگذاری کنید حتما نه اینجا.

داستان

" جُرم "
درون آینه ی شکسته ی گوشه ی بند نگاهی به تغییرات صورتش انداخت، دستی به موهای سرش کشید و چشمش روی سیبیلهای ضخیم پشت لبش خیره ماند. در این سی وشش ماه حسابی استخوان ترکانده بود. تماشای جوشهای غرور انگیز جوانی با همه‌ی حس بیزاری او را یاد چهار ماه پیش آخرین ملاقات مادرش انداخت. مادر برای بوسیدن پیشانی اش مجبور شد روی پنجه بایستد و کنار گوشش با شکر خند محزونی بگوید" مرد شدی مادر".
ساعتی بعد
شیخ عدنان پیرمرد ۶۱ ساله‌ای که جزو قدیمی ترین زندانیهای بند بود وبرای بچه ها مهربانی پدرانه ای داشت. پلیورتازه اش را روی دوش او گذاشت. بازویش را گرفت. فتاح خم شد دست شیخ را ببوسد، شیخ او را به سینه چسباند و گفت" نگران خرجی مادر و خواهرت نباش. اگر کار گیر نیاوردی، حتما برو "رفح". سلام منو به پسرم سلیم برسون، اونجا برای کندن تونلهای زیر زمینی به شونه های قوی و بازوهای جوان و مردانه‌ی تو احتیاج دارن". بچه ها ی دیگر یکی یکی برای خداحافظی آمدند. لوازم زیادی نداشت. شانه، خودکار، مهره‌های منچ و هر چه که می‌شد را بین دوستانش تقسیم کرد. حتی صابون زیتونش را برای استفاده بقیه کنار در گذاشت. ساک کوچکش را برداشت. سرمای هوای بیرون ساختمان لرزی به تنش انداخت. پلیور شیخ را تنش کرد.
نگهبان بند با برگه ی تحویل لوازم ضبط شده، او را به دژبانی برد. افسر یهودی، بعد از چک کردن برگه کیسه ی کفش و لباسش را روی میز گذاشت. فتاح اول نمیخواست کیسه را باز کند، اصلا یادش نبود موقع بازداشت کدام لباس تنش بود. با بی میلی گره کیسه را باز کرد، وقتی چشمش به کتانی کوچک روی لباسها افتاد ، مطمئن و قاطع کیسه را پس زد به افسر دژبان گفت" اشتباه شده، این لوازم برای من نیست".
افسر که این اشتباه را از طرف خودش بعید می‌دانست، مردد و مشکوک دفتر بزرگ روی میز را باز کرد. مشخصات صاحب لوازم را با مشخصات معرفی نامه زندان و برگه آزادی تطبیق داد. با تمرکز گفت" فتاح قَلَندی، تاریخ دستگیری ۱۹۹۵ تاریخ آزادی ۱۹۹۸ . درسته؟؟ " فتاح با حرکت سر، درستی مشخصات را تائید کرد. دژبان حالا مغرورتر از ایفای درست مسئولیتش با قیافه حق به جانبی گفت "وسایل خودته". فتاح دوباره توی کیسه سرک کشید، کتانی کوچک را برداشت به کاپشن سورمه ای زیرش رسید. یادش آمد این کاپشن را ده روز قبل از دستگیری، عمو یوسف برای تولد سیزده سالگی اش بهش داده بود. از دیدن آستین های کوتاه و سایز کوچکش به خنده افتاد. افسر در حالی که برای اطمینان بیشتر هنوز توی دفتر مشغول بررسی مشخصات بود، دوباره پرسید" جُرمت چی بود؟!"
فتاح با تامل و مکث متفکرانه ای خنده اش را جمع کرد و گفت
" پرتاب سنگ ".
افسر قسمت امضا را نشانش داد، بعد از امضای فتاح دفتر را بست و درِ خروجی زندان را باز کرد.

حمیده عاشورنیا/

نویسنده: حمیده عاشورنیا
شهر: رشت تاریخ: ۱۴۰۲/۰۲/۱۰
پاسخ:

داستان ها را در بخش "داستان های شما " بارگذاری کنید حتما نه اینجا.

موجودات نادیده

صدها موجود کوچک دوروبر او را گرفته بودند، او با وجود آنها لذت می‌برد و غرق در شادی بود. اما آن موجودات کوچک را نمی‌دید و به آنها توجهی نمی‌کرد.
روزی رسید که تعداد آن موجودات کمتر و کمتر شد، تا حدی که تعداد آنها برای او قابل شمارش شد.
وقتی تعداد آن موجودات کم شد تازه به چشم او آمدند. او در ماهیت آن موجودات دقت کرد و متوجه شد آن موجودات، لحظات زندگی او هستند.

نویسنده: فرزانه فولادی
شهر: اصفهان تاریخ: ۱۴۰۱/۱۱/۰۶
پاسخ:

اینجا قسمت پیام است. داستان ها را باید در قسمت "داستان های شما" قرار دهید. ممنون

داستانک

گل زَنِ آخر

عباس بچه‌تپلِ محله‌مان بود. در فوتبال، خط دفاع می‌ایستاد. معمولا بعد از گل کاشتن حریف، با هِن و هِن می‌رسید.
آخر هفته‌ها سینما بدون عباس مزه نداشت. از لحظه‌ی نشستن روی صندلی تا روشن شدن چراغ‌ها می‌خورد. ما هم از قِبَلش دلی از عزا در می‌آوردیم.

گل آخر را عباس زد.
وقتی که در خط دفاع از وطن ایستاده بود. همان زمان که شهر، نه کوچه‌ی سالمی داشت نه سینمایی که آخر هفته‌ها فیلم پخش کند.

نویسنده: زهرا سمیعی
شهر: تهران تاریخ: ۱۴۰۱/۱۰/۰۶
پاسخ:

داستان را در قسمت "داستان های شما" قرار بدهید اینجا صرفا محل ارسال پیام است و نه داستان.

۱ ۲ ۳ ۴ ...

ارسال پیام جدید