لوگو

پیامهای کاربران

📩 ارسال پیام جدید

دریا

دریا با موجی آرام ساحل را نوازش می کرد .صدای موج دریا و سوختن چوب، آهنگ دل انگیزی را می نواخت.
نسیمی خنک روی صورت شان می غلطید. همگی دور تا دور آتش حلقه زده بودند.می گفتند و قهقهه می زدند، صدایشان کل فضا را پر کرده بود دخترک تنها روی شن های ساحل نشسته بود، سطلش را پر از شن می کرد و آن را بر می گرداند..مادر گهگاهی نگاهش را به سمت او می چرخاند...
زمان می گذشت و سنگینی خواب چشمانشان را در بر می گرفت..مادربا شتاب سرش را چرخاند، نگاهش را به سمت دختر برد اما جز سطل و بیلچه چیزی ندید. به طرف دیگر نگاه کرد اما جز سیاهی چیزی نبود. از جایش بلند شد ،چند قدمی برداشت ،صدایش را بلند کرد:
_ دخترم کجاییی ؟
اما صدایی نشنید.با نگاه نگرانش روبه بقیه کردو گفت:
_بچه رو ندیدین؟نیست...
_نه همین چند دقیقه پیش اونجا داشت بازی می کرد...
همگی سراسیمه به طرفی دویدند پدر قدم های محکمش را به زمین می کوبید و خط ساحلی را می پیمود...
آتش رنگ باخته، جایش را به سرخی زغال می داد.
امواج بلند تر از قبل به ساحل سیلی می زدند....
همه جا بوی غم گرفته بود. مادر با موهای پریشان،لباس گل آلود، پای برهنه لگد های محکمش را بر دریا می کوبید
... دریا خشن تر از قبل به ساحل حمله می کرد...پدر و مادر مات و مبهوت با چشمانی قرمز و ورم کرده خیره به عروسک معلق روی آب روی شنهای ساحل آرام گرفتند...

نویسنده: زهرا کیانی
شهر: کرج تاریخ: ۱۴۰۰/۱۲/۱۷
پاسخ:

سلام و احترام، خانم کیانی عزیز در صورت تمایل به ارسال داستان باید ابتدا وارد بخش "داستان های شما" شده و در قسمت "ارسال داستان" متن خود را قرار داده و ارسال کنید. این قسمت برای پیام های شماست. با تشکر.

ابهام

هوا تاریک بود، دخترک زیر نور ماه با خود پچ پچ می کرد و ریز ریز می خندید، نا گهان متوجه صدایی شد رویش را که بر گرداند تقی میراب را دید که سراسیمه از کنار چاه آب دور می شد.ریز ریز می خندید و همانطور که از پله ها بالا می رفت و روسری اش را سفت می کرد، می گفت [تقی بود اومده بود از چاه آب برداره منو که دید فرار کرد] . مش حسن که پس از گذراندن روزی سخت اَز کار بر می گشت بیل و کلنگش را کنار در انباری تکیه داد بطری آب را برداشت و دست و پای چروکیده و خسته اش را شست و به سمت پله ها حرکت کرد . در طرف دیگر روستا چراغ خانه تقی میراب از پنجره سوسو می زد. چهره ی مرد غریبه یک لحظه هم از مقابل چشمان تقی میراب کنار نمی رفت. دستانش را روی سرش گذاشته بود و در گوشه ای از اتاق خانه اش نشسته بود و مثل بید می لرزید و با خود می گفت[ بهش گفته بودم که دور و بر خانم معلم نپلکه اما اون گوش نکرد] از جا برخواست و در حالی که دستانش را به هم می مالید گفت [ خدا کنه که نمرده باشه] مکثی کرد و گفت[ اما من مطمئنم که نفس نمی کشید]. چند روزی گذشت و ناپدید شدن نا گهانی مرد غریبه که چند وقت بود برای کار تحقیقاتی در روستا به سر می برد، نظر اهالی را به سمت خود جذب کرد .خبر به گوش کدخدا که از مردان روزگار دیده خدا بود رسید. از جایش برخاست کلاهش را بر سر گذاشت ، عصایش را برداشت و به سمت پاسگاه به راه افتاد .رییس پاسگاه پس از مدتی گشت و گذار و بازجویی از اهالی روستا ،جنازه را در چاهی که در حیاط مرد فقیر بود پیدا کرد، آن جوان قد بلندو خوش رو اکنون به جسدی فربه و کبود تبدیل شده بود. پارچه سفید را رویش کشیدند و در داخل آمبولانس گذاشتند. مش حسن که هوش از سرش پریده بود و مات و مبهوت فقط نگاه می کرد ناگهان سردی حلقه های دستبند را روی دستانش حس کرد، زبانش بند آمده بود، خانم معلم دوان دوان به سمت خانه آمد دستان پدرش را گرفت در حالی که اشک می ریخت گفت[ پدرم بی گناهه اونو کجا می برین پدرم آزارش به مورچه هم نمی رسه چه برسه که آدم بکشه] مش حسن که آه در بساط نداشت گریه می کرد و می گفت [به خدا کار من نیست من روحمم خبر نداره ، من روزی زن و بچمو به زور در میارم چه برسه که آدم بکشم] .او را سوار ماشین پاسگاه کردند و بردند .پچ پچ مردم همه جا را فرا گرفته بود. کم کم جمعیت پراکنده شد. کد خدا در گوشه ای آرام چشم به زمین دو خته بود و در حالی که غم در چهره اش موج می زد، دانه های تسبیح را در بین انگشتانش جابه جا می کرد.حاج فتح الله عبایش را روی دوشش جابه جا کرد ،دستی به عمامه اش زد و استغفراللهی گفت و چند قدمی بر نداشته بود که ناگهان زمزمه دخترک کم هوش را شنید [تقی بود اومده بود از چاه آب برداره منو که دید فرار کرد] رویش را برگرداند نگاهش را به دخترک دوخت، دستی به ریشش کشید و به فکر فرو رفت....

نویسنده: زهرا کیانی
شهر: کرج تاریخ: ۱۴۰۰/۱۲/۱۷
پاسخ:

سلام و احترام، خانم کیانی عزیز در صورت تمایل به ارسال داستان باید ابتدا وارد بخش "داستان های شما" شده و در قسمت "ارسال داستان" متن خود را قرار داده و ارسال کنید. این قسمت برای پیام های شماست. با تشکر.

داستانک شمع کافه

دلم یک شب عاشقانه می خواهد از همان ها که مادرومادربزرگم در گوشم زمزمه می کردند، دوجفت چشم که به من خیره شوند وکلمات عاشقانه نجوا کنند اما انگار سهم من فقط یک جفت چشم است آن هم درپس شیشه های دودی عینکی سیاه که گویی روزنامه را بالاوپایین می کنند، دل که به کار می دهم رد چشم هایش را می خوانم که محو دخترکافه چی است، گوش هایش تیز تیز شده
_دیشب که دیر رفتی خونه، خانواده ات شاکی نشدند؟
_نه آقا ، تازه مادرم بابت برنج وگوشت کلی دعاتون کرد
_امشبم دعوتم، آخر وقت برو به خودت یکم برس که باهم بریم
شیشه های دکدی پر از بخارشدند وروزنامه را مچاله کرد وقهوه را ناتمام، با دست های مشت کرده از من دورشد وبیرون رفت، دخترکافه چی از کنارم رد شدوچشمش به من افتاد، نزدیک آمد، لب هایش غنچه شد وپو...پو...

نویسنده: سمیه حیدری
شهر: قزوین تاریخ: ۱۴۰۰/۱۲/۱۶
پاسخ:

سلام و احترام، خانم حیدری عزیز در صورت تمایل به ارسال داستان باید ابتدا وارد بخش "داستان های شما" شده و در قسمت "ارسال داستان" متن خود را قرار داده و ارسال کنید. این قسمت برای پیام های شماست. با تشکر.

داستانک شمع کافه

دلم یک شب عاشقانه می خواهد از همان ها که مادرومادربزرگم در گوشم زمزمه می کردند، دوجفت چشم که به من خیره شوند وکلمات عاشقانه نجوا کنند اما انگار سهم من فقط یک جفت چشم است آن هم درپس شیشه های دودی عینکی سیاه که گویی روزنامه را بالاوپایین می کنند، دل که به کار می دهم رد چشم هایش را می خوانم که محو دخترکافه چی است، گوش هایش تیز تیز شده
_دیشب که دیر رفتی خونه، خانواده ات شاکی نشدند؟
_نه آقا ، تازه مادرم بابت برنج وگوشت کلی دعاتون کرد
_امشبم دعوتم، آخر وقت برو به خودت یکم برس که باهم بریم
شیشه های دکدی پر از بخارشدند وروزنامه را مچاله کرد وقهوه را ناتمام، با دست های مشت کرده از من دورشد وبیرون رفت، دخترکافه چی از کنارم رد شدوچشمش به من افتاد، نزدیک آمد، لب هایش غنچه شد وپو...پو...

نویسنده: سمیه حیدری
شهر: قزوین تاریخ: ۱۴۰۰/۱۲/۱۶
پاسخ:

سلام و احترام، خانم حیدری عزیز در صورت تمایل به ارسال داستان باید ابتدا وارد بخش "داستان های شما" شده و در قسمت "ارسال داستان" متن خود را قرار داده و ارسال کنید. این قسمت برای پیام های شماست. با تشکر.

یک داستان بلند

« یک داستان بلند »
دست راست ، پای چپ ، جمجمه ی خرد شده ، پوتین ، کلاشینکف ، . . . این بخشی از یک دستور نظامی نیست ، این یک صحنه ی تصادف نیست ، این ها پاسخ های جدول کلمات نیستند ، این حتی یک داستان کوتاه هم نیست ، این یک داستان بلند است که روی مین رفته است و از سربازش همین ها روی زمین مانده : دست راست ، پای چپ ، جمجمه ی خرد شده . . . .

نویسنده: مجتبی صفدری
شهر: رشت تاریخ: ۱۴۰۰/۱۱/۲۳
پاسخ:

سلام و احترام، جناب آقای صفدری عزیز در صورت تمایل به ارسال داستان باید ابتدا وارد بخش "داستان های شما" شده و در قسمت "ارسال داستان" متن خود را قرار داده و ارسال کنید. این قسمت برای پیام های شماست. با تشکر.

سلام

داستان مرا کِی در سایت منتشر میکنید؟!

نویسنده: سیما رزمجو
شهر: شیراز تاریخ: ۱۴۰۰/۱۱/۱۰

سلام.

داستان من (هیچ) چه وقت در سایت منتشر می‌شود؟!؟

نویسنده: سیما رزمجو
شهر: شیراز تاریخ: ۱۴۰۰/۱۱/۱۰

سلام

داستان های منو کی میخونید و بررسی میکنید؟!میشه زود باشه.آخه من ی چوچولو عجولم????

نویسنده: سیما رزمجو
شهر: شیراز تاریخ: ۱۴۰۰/۱۱/۱۰
... ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ...

ارسال پیام جدید