آقایی می گفت؛ در یکی از تعطیلات مهرماه، به ده آبا اجدادی خود در مرکز ایران به همراه دوستان سفر کرده ...
ما دوستی داشتیم که بسیار مبادی آداب و فرهیخته بود و کوچکترین شوخی را هم بر نمی تابید. خلق او کمی فلز...
چشمان او مادرزادی دورنگ بودند؛ زرد و سبز. 100تا را زرد می دید، 1000 و یک تا را سبز....
(((( بند نافی میان موج های وحشی)))) اتاق تاریک و راز نگه دار است. از روشن کردن چراغ خودداری می کند ...
برمی گردم. ...
پس از سالها ، برای دیدن پسرش به ایران بازگشت پشت چراغ قرمز ، دلش شکست وقتی پسرش به او گفت : (( ...
چک برگشتی باور نمیکردم که بتوانم نزدیک به شعبهٔ بانک جای پارک پیدا کنم. آنقدر دستپاچه شدم که م...
میتمرگد، میگوید؛ به قرآن کار من نبوده. قد راست میکند، میگوید؛ به قرآن کار من نبوده. همین موسی خش...
دفترچه خاطرات سیامک را ورق زد. نگاهش مات شد روی برگ آخر. به او گفته بود، توی خرماپزان شلمچه لازم نیس...