هر شب با قصه ای خوابش می برد. اما این قصه بیدارش کرد. ...
ایستاده بود قعر بیابان. گذرگاه. چراغ را بالا گرفت و نور پاشید به آسمان. بعد شش ماه. ...
تو سربازی و خشم شب برای من است....
از خوشحالی و ناراحتی گریه میکرد. گفتم چند روز دیگه بیشتر نمونده ، میدونم خسته ای ، دلت گرفته اما تحم...
زن فریاد زد:"فکر کرده می تونه هر غلطی خواست بکنه، من رو به امان خدا ول کنه و بره؟ دنیارو روی سرش خرا...
آخرین مهلت هم به پایان رسید. شیشه ها با لرزیدن، آمدن شان را خبر می دهند. مداد جویده شده ام را به دند...
در یک روز برفی علی رغم اینکه هوا بسیار زیبا بود اما من در وجودم یک حس ناامیدی داشتم از اینکه خدا حوا...
مادرم بر روی سنگ مزار پدرمان نوشته است، پدر شهید عباس امیدی، چون دوست داشت، اسم عباس هم روی آن باشد ...
عشر پدر گفت: رفتنم به خواست امیر و برگشتنم با خداست، این بار جنگ بین حق و باطل است اُم وهب. مادر، ...