در را باز کردم. به سروان گفتم: «کاش نمیگذاشتی عمهاش او را ببینند.» عمه به سر زنان وارد شد. سروان گ...
همسایه ها به ردیف نشسته بودند روی چهار پایه های پلاستیکی و چوبیشان و گرمِ حرف، به پیاده هایی که تک و...
پسرک سوار بر اسب سفید شد و گفت: می روم تا پدر را به خانه برگردانم مادرش پرسید:آماده ای؟ وسکه را د...
این روز ها فقط تو را میکشم. بوم را میآورم جلویم، تصویرت را میکشم و میگذارم گوشهی خانه. موهایت ر...
دسته گل دوازدهمی هم در سطل زباله جای گرفت . خواستگار بعدی مادر در راه بود...
توهم میگی نیم من باش... من دیگه نیم من هم نیستم.. روزی که موج انفجار منو گرفت... شدم...هیچ......
جوان گفت: کی خلاص می شیم. پیرمردگفت: خدا می دونه. پشت هر دو مثل کوه بلند بود....
توهم که حرفا اونا رو می زنی... می گی: این عکس پسرشه... این عکس منه..عکس من... پسرش جلوی خودم شهی...
با قرآن شناختیمش! بعد از رفتن تانک، فقط قرآن جیبیاش سالم مانده بود....