پیرزن نیاز به تنفس مصنوعی داشت. امدادگر ایستاده بود بالای سرش و هیچ کاری نمیکرد. چندشاش میشد تن...
بالاخره خانه خرید اما در گورستان ...
باد شاخههای درخت را تکان داد. برگهای زردش را کف حیاط مدرسه ریخت. معلم دینی از پشت پنجره آنجا را نشا...
پرتقال فروش در حال چیدن پرتقال هایش بود که کودکی آهسته به سمتش آمد و شروع به چیدن پرتقالها کرد ک...
دختر برای بار سوم مادرش را صدا زد: «مامان با شما هستم ها!! نمیشنوی؟ » مادر صدای اذان تلویزیون را ...
پدرم هفته پیش فوت کرد. همه چیزش را بخشیدیم. ماندهایم با دندان مصنوعیهایش چه کنیم؟...
پسربچه ایستاد. پا تند کرد، دوباره ایستاد، بعد با تمام قدرت دوید. هر جا میرفت ماه دنبالش بود. کلا...
دیروز شیخ با فانوس توی شهر دنبال انسان واقعی میگشت. تصادفی ژان والژان را دید....
معارفه مدیرعامل جدید که تمام شد، خانم جعفری به اتاقش رفت و برگه استعفایش را نوشت. آقای مدیرعامل گفت...