دختر برای بار سوم مادرش را صدا زد: «مامان با شما هستم ها!! نمیشنوی؟ » مادر صدای اذان تلویزیون را ...
دخترک دست هایش را به سمت آسمان گرفت نور خورشید چشمش را زد. پدرموقع بیرون رفتن چتر را برداشت ...
پدرم هفته پیش فوت کرد. همه چیزش را بخشیدیم. ماندهایم با دندان مصنوعیهایش چه کنیم؟...
پادشاهی بلبلی داشت که صدای زیبایش در تمام قصر می پیچید . روزی پرنده مریض شد و پادشاه گفت :هر کس خبر...
هق هق نگاهش به قفس خالی بود ... مادر سوپ جوجه را هم میزد......
مرد با لبخند به پیامها نگاه میکرد ... زن در کنارش خوابیده بود با سیم شارژری که به گردنش پیچیده شده...
شکوفه های بهاری تمام شهر را پوشانده بودند محمدحسین وارد خانه شد مادرش از اتاق کناری رایحه گل های مح...
ماه و خورشید و زمین دست به یکی کرده بودند....