در جنگلی سرسبز پر از دارو درخت آهو کوچولو زندگی میکرد که تصمیم گرفت به میان جنگل بیاید و برای خود ...
تا پانزده سال وقتی همه در موردِ رنگ حرف میزدند. فکر میکرد منظورشان خاکستری است....
لباس را بویید. آرام روی چشمهایش گذاشت و گریست. تقهای به در خورد. _ بابا زود باش! همه منتظر شما ه...
_بیابگیر کفش هاتو برات پس آوردم آرشیدا دست برد کفش های صورتی رنگ پاپیون دارش راکه خیلی هم دوستش داش...
بعد از فاطمه، همهی شهر غریبه بودند. گلایههایش را به چاه میگفت....
محبتهای سوئیسی بچهها را که خواباند، خودش را به آشپزخانه رساند. انبوه ظرفهای نشسته، خستگیاش را چ...
مدير و مادر مدير هميشه راجع به غلامي سوال مي کرد. اُميد غلامي که بعضي وقت ها به مدرسه مي آمد و بع...
وارد داروخانه شدم. مرد از قبل پشت پیشخوان ایستاده بود. پولِ داروها را حساب کرد. آمد برود داخلِ بیمار...
♨️♨️♨️???????????????????? در کافینت مجتبی ایستاده ام. دو پسر بچه وارد می شوند. بلند می گویند: سلام...