یاعلی گفت و برخاست؛ نگاهم افتاد بر صلیب روی پیراهنش....
طناب را که دور گردنش انداختن، فریاد بیرمقی کشید. توان دیدن یک خودکشی دیگر را نداشت. ...
هوای بندرعباس به قدری گرم شده بود که عرق از زیر کمربند علی تا پایین پاهایش راه افتاده بود . مرد دیگر...
دیگر طاقت شنیدن صدای خنده و شادی آنها را نداشت. به طرف در رفت و با لگد آن را باز کرد. نگاهی به سفره ...
دبل اسپرسو لطفا؛ من ماندم و خیالش... ...
چای را داغ نوشیدم، کم حرف شده بود. ...
در میانهی ویرانهها، کبوتر روی بمب عمل نکردهی دشمن، آشیانه ساخته بود....
دخترک به مشاجرهی پدر و مادرش نگاه میکرد.حین گوش دادن متوجه شد زیادی است. سمعکش را بیرون آورد....
پرسیدم: چه خبر؟ گفت: خبری نیست؛ سلامتی... اما سلامتی کم خبری نبود!...