تا دیروقت در تعزیه نقشش را بازی کرده بود. دیر خوابیده fود و حالا دیر آمده بود. به دم در کلاس رسید. ن...
« سقای دشمن » - « من اگه می دونستم اون دوره گرد دزده که نمی رفتم براش آب بیارم » پلیس داشت گزارش س...
دلش می خواست بهترین خریدار عالم به سراغش بیاید. سال ها منتظر بود این معامله انجام شود. تصمیم داشت اگ...
چاره ای نداشت. دیر شده بود. پسرک گریه کرد. می خواست باز هم شیر بخورد. شاید هم می خواست او از پیشش نر...
بچه را بااحتیاط روی تختش می گذارم. خوشحالم. بالاخره او خوابید. به همسرم لبخند می زنم:« میشه برقا رو ...
معلمش بودم. همیشه ماسک می زد. صندلی آخر می نشست و یک کلاه نقاب دار هم روی مقنعه اش می گذاشت. آن روز...
نصفه شب بود. بیدار شد. گریه نمی کرد. چشم هایش پر از خواب بود. کمی می بستشان و دوباره نگاهم می کرد و ...
دستانش می لرزید. روزگار کمرش را کمان کرده بود. آهسته از پله های کاه گلی خانه ی روستایی پایین آمد:« چ...
گربه، لبهی پشت بام ماتِ قرصِ ماه بود. پرید و پنجه به ماه کشید. خالی بود....