فراتر این دفعه بیست گرفته بود سراسیمه به طرف خانه دوید _مامان... مامان تو راست میگفتی میان ت...
برو اذان بگو الان توی این جنگ اره همه میخوان اول وقت بخوون. اذان که تمام شد وارد سنگر شد ودید همه...
مرگ بر شاه بگو مرگ بر شاه زدنش، زدنش تا خون در رگ ماست خمینی رهبرماست ...
زهره فریاد زد بیشعور عوضی، همه چی رو ریختی توی ماست ها. ...
روزنامه، رونامه گاو با الاغ فرار کرد. عه جدی میفرماید. آخ من تازه براشون علف دادم...
پیرمرد از روی صندلی بلند شد. باورش نمیشد. این بار سایهاش هنوز نشسته بود....
_مردم گوشت چند؟ ماست چند؟ _راستی امروز من شام نخوردم اگر میدی بیام خونتون ...
داستان کوچک: نوزاد صدای گریه که بلند شد، ماما لبخند زد. زینب گلستانی ...
داستان کوچک: پرستار با دستانی لرزان ملحفه سفید را کنار میزند، ماسکش را بر میدارد، پیشانی بیجان م...