باغ انگوری پدری چند دهه است بدست سید مصطفی جمع و جور میشه، به سید حلال معروفه ، سهم هریک از وراثه چن...
- نه استاد... بیدارم کردی!...
نیم تنهاش در سطل زباله بود. به جای غذا، چند جلد کتاب پیدا کرد. لبخند زد. سه چهار کیلویی میشدند.....
دایره؛ گوشه ی پرده را کنار زد .هنوز برف می بارید.منصور دست کاوه را گرفته بود.با هر قدمی که بر می...
هبوط؛ بعد شام بود. یک ساعتی تا خاموشی مانده بود.همهه ی مختصری به گوش می رسید. صدای وکیل بند بلند...
تابستان بود. آنروز پیش از ظهر، بدون اجازه قلاب ماهی گیری برادرم رو برداشتم. اول راهنمایی بود و من...
هر چه از روز می گذشت، هرم آفتاب بیشتر می شد. زن دیگر نای ایستادن نداشت. روی سنگ ریزه های زبر کنار ...
خدمتکار، هر روز به چشمهای سبز دخترک خیره میشود و شبها، هنگامی که لنزهای خود را درمیآورد......
روزی و روزگاری شکارچی و پسرش برای گرفتن بز کوهی پا به قله کوه می گذارند از فضای روزگار شلیک آنها به ...