بعد از روزها انتظار، بالاخره بهار آمد. شال سبز و گلدارش را توی باغچه پهن کرد و گفت: "لندن همیشه ابری...
برای اولینبار توی حرفهایم نپریدی. کاش همه دندانهایت، عقل بود....
مانتویش پُر از پرنده بود. روی نیمکت پارک نشست. بلند که شد، پرندهها در قفس بودند....
شتابان از پلهها پایین رفت؛ وارد خیابان شد و دوچرخهای او را زیر گرفت. زمین که قرمز شد، بغض کردم. پر...
معلم اسمش را صدا زد، پای تخته رفت، معلم گفت:شعر حفظی این هفته رو بخون. شروع کرد: بنی آدم اعضای یک پ...
مادر میگوید: "غولِ توی لوله بدجنسه؛ یهکم طول میکشه تا آب بفرسته". امروز از صبح آب را بسته بود. ...
بعضی شبها که از ترس خوابم نمیبرد، غولِ توی کمد بیرون میآید و کنارم دراز میکشد. چشمهایم که گرم م...
از طبقه بالا صدای گرومپگرومپ آمد. بابا گفت: "باز اون دو تا کره اسب دارن میدون." فردا که همسایه را ...
مرحوم آقای مجرّب و بانو، شش فرزند داشتند، دو نوه، دوازده نتیجه، چهار نبیره، بیستوچهار ندیده و ...!...