زنگ ورزش، بچهها کفش و لباسشان را به هم نشان میدهند. ولی من به سایههایشان نگاه میکنم که شبیه من ا...
هیس!...
- میخواستم بگم ... (نقطه میگذارد) - حرفم تموم نشده بود. - توی داستان کوچیک، کم هم زیاده! - با...
مادرم هرگز شنوندهی خوبی نبود؛ و حالا من، از حرف زدن میترسم. ...
یقهی لباسش کمی پایین آمده بود و بخشی از تصویرِ شلوغِ ثبت شده در زیرِ پوستش خودنمایی میکرد؛ طرحی اد...
گفت «زندگی آنقدرها هم سختگیر نیست، شاد باش» و با سرعت دور شد تا از شرِ لبخندی که به صورتش چسبانده بو...
من در آزمایشگاه متولد شدم؛ اما نمیدانم چرا محل تولد مرا بازاری در ووهان چین نوشتهاند!...
پلنگ بر بلندترین صخره ایستاد ... ابر ماه را پنهان کرد....
رئیسم وقتی هیجانزده میشود، زبانش میگیرد. امروز و دیروز و پریروز هم زبانش گرفت. سه روز است نیروی ج...