ماهها در حیاط دانشگاه زیر نظر داشتمش. این اواخر چشمک میزد. بالاخره زمانش رسید. آرام جلو رفتم؛ لبه...
دخترکِ داستانم دارد از دست میرود. هنوز خیلی جوان است و آرزوها دارد. کمی دمای اتاق را بالا و دمای تن...
مَرد بلاتکلیف بود. التماس کنان گفت: تو رو خداا... خواهش میکنم... فقط.. یه فرصت دیگه!!!... بذااار بمو...
مادَرم همیشه می گفت: مراقب باش،باد کُلاهت را نَبَرد. مرا بِبْخش مادر... خیلی وقت است که دیگر باد کُل...
دخترک غمگین به نظر میرسید. موهای ژولیدهای داشت و لباسش خاکی شده بود. بلندش کردم. دستش را که به سمت...
پشیمان شد....
دخترک نمیتوانست مثل بقیه گلولههای برفی را فشرده کند. نرسیده، پودر میشدند. فکری به ذهنش رسید ... گ...
روبهرویم که مینشیند، دستوپایم را گم میکنم. ولی لبهایم آرام روی میز میپرند، از بازوهایش بالا م...
دلش عجیب گرفته بود،نقشه را از وسط کتاب قطور و قدیمی بیرون کشید. چشمهایش را روی نقشه چرخاند.انگشت سبا...