مادر بزرگ شمعدانی ها را از روی طاقچه برداشت در باغچه حیاط کاشت فضای خانه بوی گلهای لاله عباسی داشت ...
صدای سوت قطار میآید، اما اینبار مسافری در ایستگاه، روی صندلی چوبی، خیره به انتهای ریل، منتظر آمدن ...
دلم می خواد وقتی کلکم کنده می شه خواب باشم. اما یاد دو چشم خیره که برای همیشه در برابرم خاموش شدن خو...
ناخوانده به مهمانی ات نیامده ایم!...
ابر سر بر شانه ي كوه گذاشت و گفت:چطوري مرد؟!...
چشمش به تابلوی درب ورودی کتابخانه افتاد. با صدای بلندی گفت: «کتابخانه عمومی مرحوم علی بیگی». به ...
اولين روزه نه سالگي ام را تا عصر، كش دادم. دم غروبي طاقتم طاق شد؛تقصير من نبود؛جعبه زولبيا وسوسه ...
با همه شهيدان شهر آشنا بود؛ مادر شهيد مفقود الاثر......