می لرزید وارد خانه شد،لباس گرمی به تن کرد. جلوی بخاری نشست،با یک لیوان شیر کاکائو در دستش. تا خو...
به خا طر کروناعروسی ما شد یک شام دو نفره با یک پرس غذای اضافه ،به سمتش که رفتیم همان جای همیشگی گوش...
قدش آنقدر بلند بود که وقتی قدم بر می داشت باید می دویدم تا انگشتم از دستش رها نشود.الان که نوبت به م...
با دمپاییهای پلاستیکیِ پارهاش سر کوچه منتظر بود. برف تا نزدیک زانوهایش بالا آمده بود. کم کم نفوذ آ...
دخترم کمک میکنی اینارو ببریم؟ -آخه من دیر... چشم مادرجان و صدای اعتراض مرد در هوا میپیچید:«خانم گر...
از سرما، دستم را زیر بغل گرفتهام. توی ماشین. کنار یک فروشگاه لوازم آرایشی، منتظرم مهدی بیاید. کتاب ...
سنگینیِ کیف را روی کتفهای نحیفش حس نمیکرد. سر پایین، چشم از نوک کفشهایش، که انگشت شستش از آن بیرو...
کلاس به صورت خودجوش تعطیل شده بود. همه در حیاط جمع شده بودند. از بین جمعیت علیرضا سنگی را بین تیر و ...
نوک کفشها را، جفت کرده، به پایهی بخاری نفتی علاءالدین زردرنگی تکیه داده بود. جورابها را کمی چلاند...