قطار نیمه شب زمان
✍️ ارسال داستان جدیدسوار بر قطار نیمه شب زمان ....صدای چلک چلکش کهنگی خاطرات را به یادم می آورد . من و تو .... این راه به لیسبون می رود . من آرام و ساکت در چشمانت سفر می کنم .به سبزی نگاهت .مثل زمانی که برای گشایش گاو صندوقی تلاش می کنی . نگاهم ترنم رازی را در چشمانت جست و جو می کند .دلم برای خنده های زیر زیرکی هایمان تنگ می شود . سکوتت مثل قند دلم را آب می کرد .ساعت سه و چهل و پنج دقیقه نیمه شب است ... جاده ها اما بیدار اند. درختان گویی به رقص و شب نشینی زمین دعوت شده اند .مسافر راه گم کرده در جنگلی شده ام .قطب نمای وجودم به سمت تو مایل می شود . رو زگارم مثل روزنامه خواندن سرسری وار ٬ سپری شد .آسمان بلور سپیدی بر زمین می افشاند. به من گفتی : ساعت ها در من خیره بمان . می خواهم اندکی از قهوه چشمانت بنوشم .شقایقی بودم که از سر شرم سرم را به زیر انداختم تامبادا نگاهم به نگاهت گره بخورد قفل کرد و به لکنت افتاد . قطار تلق و تلوق صدا می دهد. صدای مهیبی در قطار پیچید . هوا به شدت گرگ و میش بود لشکر برف می تازید و امان نمی داد . مسافر ها از کوپه ها بیرون آمدند و سرک کشیدند .صدای پچ پچ مردم نشان می دادقطار از ریل خارج شده است . مسافر ها پیش و پس شدند صفحه نگاهم به جهان تار شد. سرم به جایی خورد و تن کسی به شدت به شانه ام بر خورد کرد .
نویسنده: رقیه کریمی
شهر: زنجان
تاریخ انتشار: ۱۴۰۴/۰۹/۲۲
بازدید: ۲
امتیاز داور: ۰
امتیاز کاربران: ۰ (جمع کل) | میانگین: ۰ از ۱۰ (۰ رأی)
نظرات کاربران
هنوز نظری ثبت نشده است.