خاطره
✍️ ارسال داستان جدیدساعت ۹:۱۰ شب ،
روی کاناپه نشسته ام .
شومینه روشن است .
سایه کسی از آن طرف می افتد .
دلهره خشاشی جانم را قلقلک می دهد.
رشته تمرکزم را تکان های پرده بهم می ریزد .
گردن کشی می کنم تا بدانم کیست؟
سایه موهوم محو می شود.
شعله شومینه زبانه می کشد .
دفترچه یاداشت کوچکی روی میز دیده می شود.
با خط ریزی نوشته شده :
تقدیم به س.ر . که به تن خسته ام جان تازه ای می بخشد .
صفحه ای از آن را باز می کنم.نوشته را می خوانم :
می خواهم با تو سخن بگویم
آن روز پشت ویترین کتاب فروشی شال سبزی به گردنت انداختی .دنبال کتاب غرور و تعصب می گشتی . چشمم به بند کفشت خورد .معلوم بود با عجله بند هایش را بسته بودی .با شلوار کتانی خاکستری با پیرهن سفید .موهایت آشفته بود .همچو مسافری در راه مانده پریشان . کتابی که خواسته بودی آوردم .لبخند کمرنگی برلبانت نشست .هنگام پرداخت هزینه کتاب رمز کارت بانکی ات را دوبار اشتباه گفتی .در نگاهت خواسته ای غریبی موج میزد . گویی چیزی را گم کرده ای.
بار دیگر رمزت کارتت را گفتی
این بار درست بود .
تو با سایر مشتریان کتاب فروشی ام فرق داشتی .
چند بار این اتفاق تکرار شد و توهر روز به کتاب فروشی ام سر می زدی . کتاب شهریار از ماکیاولی را از من میخواستی تا برایت تهیه کنم. کتاب جایی که خرچنگ ها آواز می خوانند را جور دیگری دوست داشتی.
یک بار دیدم که کارت بانکی ات را از حواس پرتی جا گذاشتی .
همان اتفاق کافی بود بند دلم پاره شود .
یاد این شعر افتادم :
(رشته ای بر گردنم افکنده دوست
می برد هر جا که خاطر خواه اوست) ....
هر دویمان در اقیانوس ناگسسته کتاب ها غرق شده بودیم .
اما نمیدانم در پس تابلو نگاه تو چه موج میزد که رشته نازک دلم را دلباخته تو کرد.
راستی اگر یک کلمه بودم مرا چگونه توصیف می کردی ؟
۶/۹/۱۴۰۰
دفترچه را بستم به شومینه و شعله ای که از آن زبانه می کشید چشم دوختم. شبنم درد از چهره ساکت بی روحم جاری شدند.....
روی کاناپه نشسته ام .
شومینه روشن است .
سایه کسی از آن طرف می افتد .
دلهره خشاشی جانم را قلقلک می دهد.
رشته تمرکزم را تکان های پرده بهم می ریزد .
گردن کشی می کنم تا بدانم کیست؟
سایه موهوم محو می شود.
شعله شومینه زبانه می کشد .
دفترچه یاداشت کوچکی روی میز دیده می شود.
با خط ریزی نوشته شده :
تقدیم به س.ر . که به تن خسته ام جان تازه ای می بخشد .
صفحه ای از آن را باز می کنم.نوشته را می خوانم :
می خواهم با تو سخن بگویم
آن روز پشت ویترین کتاب فروشی شال سبزی به گردنت انداختی .دنبال کتاب غرور و تعصب می گشتی . چشمم به بند کفشت خورد .معلوم بود با عجله بند هایش را بسته بودی .با شلوار کتانی خاکستری با پیرهن سفید .موهایت آشفته بود .همچو مسافری در راه مانده پریشان . کتابی که خواسته بودی آوردم .لبخند کمرنگی برلبانت نشست .هنگام پرداخت هزینه کتاب رمز کارت بانکی ات را دوبار اشتباه گفتی .در نگاهت خواسته ای غریبی موج میزد . گویی چیزی را گم کرده ای.
بار دیگر رمزت کارتت را گفتی
این بار درست بود .
تو با سایر مشتریان کتاب فروشی ام فرق داشتی .
چند بار این اتفاق تکرار شد و توهر روز به کتاب فروشی ام سر می زدی . کتاب شهریار از ماکیاولی را از من میخواستی تا برایت تهیه کنم. کتاب جایی که خرچنگ ها آواز می خوانند را جور دیگری دوست داشتی.
یک بار دیدم که کارت بانکی ات را از حواس پرتی جا گذاشتی .
همان اتفاق کافی بود بند دلم پاره شود .
یاد این شعر افتادم :
(رشته ای بر گردنم افکنده دوست
می برد هر جا که خاطر خواه اوست) ....
هر دویمان در اقیانوس ناگسسته کتاب ها غرق شده بودیم .
اما نمیدانم در پس تابلو نگاه تو چه موج میزد که رشته نازک دلم را دلباخته تو کرد.
راستی اگر یک کلمه بودم مرا چگونه توصیف می کردی ؟
۶/۹/۱۴۰۰
دفترچه را بستم به شومینه و شعله ای که از آن زبانه می کشید چشم دوختم. شبنم درد از چهره ساکت بی روحم جاری شدند.....
نویسنده: رقیه کریمی
شهر: زنجان
تاریخ انتشار: ۱۴۰۴/۰۹/۲۲
بازدید: ۳
امتیاز داور: ۰
امتیاز کاربران: ۰ (جمع کل) | میانگین: ۰ از ۱۰ (۰ رأی)
نظرات کاربران
هنوز نظری ثبت نشده است.