ذکر شب
✍️ ارسال داستان جدیددیشب ساعت 7 از خونه زدم بیرون . حدود یک و نیم ساعتی می شد که هوا غروب کرده بود .از خیابان ها که می گذشتم به این شب پر هیاهوی شهرم زنجان فکر می کردم . سردی هوا به وضوح حس میشد به مردمانی که در تکاپو بودند نگاهی انداختم .از کنار کافه ها رد شدم ناگهان سرم را چرخاندم و کمی عقب تر رفتم و از پشت شیشه کافه، به دختران جوانی که دور همی داشتند نگریستم . به موسیقی که صدایش بلند بود گوش کردم .لبخند و شادی آنها نظرم را جلب کرد . با خود گفتم چرا من شبیه این دختران جوان نشدم ؟ منی که خودم جوان بودم . چرا توی هیچ دور همی دوستانه
شرکت نکردم ؟ چرا همیشه خدا مثل یک قایق تنها در ساحل بودم ؟
مردمانی که دورهمی خودشان را داشتند ، درسشان را میخوانند حتی کلاس های خودشان را می رفتند ؟
من که گویی تکهای جدا افتاده ما بین این نسل و نسل قبل از خودم بودم . زندگی عادی روزمره حوصله ام را سر میبرد.
چرا شبیه هم سن و سال های خودم نشدم ؟ چرا تن به عادی بودن ندادم ؟ من عادی نبودم.
روشنایی شب بر همه چیز سلطنت می کرد .
بار دیگر رد شدم و به آدم های دیگری نگاه کردم. به آدم های که از کنارم می گذشتند بوی به هم آمیخته عطر و سیگار حالم را بهم میزد .
مرا یاد آدم های دو رو میانداخت . ترکیب این دو واقعا حالم را بهم میزد .آن هایی که ظاهرشان مثل عطر زیبا و خوش رنگ بودند اما باطنشان مثل بوی تند کثیفی سیگار میمانست .باز هم گذشتم از کنارم چند نفری قهقهه کنان گذشتند جلو تر که رفتم مردی با ظاهری آشفته به دیواری تکیه داده بود و سیگاری دود می کرد .از کنار مبل فروشی ها مغازه ها گذشتم همه چیز روی نوار عادی زندگی می گذشت . احساس کردم به این مکان ، به شهرم زنجان ، کلا به این جهان هستی ناشناخته تعلق نداشتم . دلتنگی عمیقی وجودم را فرا گرفته بود حس می کنم مدت هاست با پوچی فلسفی روبه رو هستم . همه چیز در حالت خلسه آوری تکراری هستند ...
شرکت نکردم ؟ چرا همیشه خدا مثل یک قایق تنها در ساحل بودم ؟
مردمانی که دورهمی خودشان را داشتند ، درسشان را میخوانند حتی کلاس های خودشان را می رفتند ؟
من که گویی تکهای جدا افتاده ما بین این نسل و نسل قبل از خودم بودم . زندگی عادی روزمره حوصله ام را سر میبرد.
چرا شبیه هم سن و سال های خودم نشدم ؟ چرا تن به عادی بودن ندادم ؟ من عادی نبودم.
روشنایی شب بر همه چیز سلطنت می کرد .
بار دیگر رد شدم و به آدم های دیگری نگاه کردم. به آدم های که از کنارم می گذشتند بوی به هم آمیخته عطر و سیگار حالم را بهم میزد .
مرا یاد آدم های دو رو میانداخت . ترکیب این دو واقعا حالم را بهم میزد .آن هایی که ظاهرشان مثل عطر زیبا و خوش رنگ بودند اما باطنشان مثل بوی تند کثیفی سیگار میمانست .باز هم گذشتم از کنارم چند نفری قهقهه کنان گذشتند جلو تر که رفتم مردی با ظاهری آشفته به دیواری تکیه داده بود و سیگاری دود می کرد .از کنار مبل فروشی ها مغازه ها گذشتم همه چیز روی نوار عادی زندگی می گذشت . احساس کردم به این مکان ، به شهرم زنجان ، کلا به این جهان هستی ناشناخته تعلق نداشتم . دلتنگی عمیقی وجودم را فرا گرفته بود حس می کنم مدت هاست با پوچی فلسفی روبه رو هستم . همه چیز در حالت خلسه آوری تکراری هستند ...
نویسنده: رقیه کریمی
شهر: زنجان
تاریخ انتشار: ۱۴۰۴/۰۹/۲۲
بازدید: ۲
امتیاز داور: ۰
امتیاز کاربران: ۰ (جمع کل) | میانگین: ۰ از ۱۰ (۰ رأی)
نظرات کاربران
هنوز نظری ثبت نشده است.