لوگو

بی هم نفسی آسمان

✍️ ارسال داستان جدید
آسمان دل و دماغ ندارد
هم نفسی نیست که شرح دلش را با او بگوید
زمین مثل کودک یتیمی زانوی غم به بغل گرفته است.
سرعت ماشین رو کم می کنم
کوچه ها پیچ در پیچ است
همین جا ماشین را پارک می کنم.
ملالی طویل از خاک کوچه ها بر می خیزد
زنگ را می فشارم.
پس از چند لحظه در را باز می کند
موهایش ژولیده است .
جوری سگرمه هایش در هم پیچیده
که با یک من ملاحت اخم هایش باز نمی شود
مردد است بگذارد بروم تو یا نه .
سرش را تکان می‌دهد .
با بی حوصلگی راه را نشانم میدهد .
خانه یشتر به  کلبه ارواح می‌مانست تا خانه . زمزمه مرگ جاری بود .
در هال پیانو بزرگی به چشم می‌خورد .
او  روی کاناپه نشسته .
با حضورش سنگین عمیقی در جانم می‌افتد موهایش گویی 
لباس راه راه  سیاه و سپید است .
رگ های دستش معلوم
چه قدر تکیده و لاغر است .
گویی تمام غم های دنیا را در نفس های خودش جای داده و قفلی بر آن زده .
متین و موقر است اما حرفی بر لب نمی آورد
نام آن  فرزند چه بود ؟
افسردگی .
فرزند دیگر  خانواده سال هاست که فوت کرده است .
نشانی اش را پرسیدم  بعد از رفتنش این خانه دیگر خانه نشد  دیگر مثل قبل نبود.
همیشه لب بر لبخند داشت . حضورش مایه دلگرمی تمام اهل خانه .  ناگهان چشمم به تابلویی از او خورد مثل جرقه ای در شعله می‌درخشید . شش سال است خبری از او نیست . در نبود او‌خانه به حبس ابد محکوم شده است .
نامش شادی است .
اما برسیم به فرزند دیگر  خانواده
یک‌جا بند نمی شود
چه قدر خانه را بهم ریخته
سرکش تر ازو ندیده ام 
فرقی با لاابالی ها ندارد
گویی با عرف جامعه زندگی نمی کند.
سلامش را خورده است .
چه قدر بی تکلف و چه قدر بی خیال
هر روز دسته گلی به آب می‌دهد . مایه دردسر همه .
نامش عشق است .
نویسنده: رقیه کریمی
شهر: زنجان
تاریخ انتشار: ۱۴۰۴/۰۹/۲۲
بازدید: ۲
امتیاز داور: ۰
امتیاز کاربران: ۰ (جمع کل) | میانگین: ۰ از ۱۰ (۰ رأی)

نظرات کاربران

هنوز نظری ثبت نشده است.