لوگو
گفته بودی می‌خواهی ابر شوی و یک شب، تا آخرین نفس بباری و بعد بند بیایی، برای همیشه...
آن برای همیشه‌ی کوفتی را با مکث و آه گفتی، انگار که خودت نمی‌خواستی و یک نفر دیگر تو را هل داده بود برای میل به ابر شدن.
من چیزی نگفتم، اصولا این موقع‌ها زبانم بند می‌آید و حرفی نمی‌توانم بزنم.
راستش، نمی‌دانم چه بگویم که بدتر نشود. سکوت کردم و تو فکر کردی که تنهایی، برای همین آن شب که رفتی، من از فکر جواب‌های فرضی خوابم نبرد و نیمه‌های شب بود که باران بارید.
فکر کردم که تویی، آمده‌ای که به من سر بزنی و خودت را به او که هلت داده تا ابر شوی یادآوری کنی. حتما خودت بودی در لباس یک ابر، چقدر زیبا و برازنده‌.
پشت پنجره نشستم و به آسمان تیره نگاه کردم و تو را بین آن همه ابر غریبه نتوانستم تشخیص بدهم، حتما فرق کرده‌ای.
نمی‌دانم فردا صبح از آغوش کدام دریا سر بلند می‌کنی تا دوباره ابر شوی اما می‌دانم گاهی دلم برای بودن و خنده‌ات تنگ می‌شود و ای کاش به تو می‌گفتم، شاید دلت رغبت می‌کرد که بند زمین بماند. شاید می‌ماندی و اینگونه هوای قصه‌ را ابری نمی‌کردی، ابری نمی‌شدی...شاید!
نویسنده: مرضیه سلامات
شهر: شیبان
تاریخ انتشار: ۱۴۰۴/۰۹/۲۲
بازدید: ۲
امتیاز داور: ۰
امتیاز کاربران: ۰ (جمع کل) | میانگین: ۰ از ۱۰ (۰ رأی)

نظرات کاربران

هنوز نظری ثبت نشده است.