غمنان
✍️ ارسال داستان جدیدغم نان
ساعت ششصبح مشرحیم از خواب بیدار میشود. به سمت آشپزخانه داخل حیاط میرود که تنها جای یک نفر است. بعد از مدتی با یک لیوان آب به اتاق سه در چهار بر میگردد و قرص معدهاش را قورت میدهد.
کلاه سیاهش را روی سر بیمویش میگذارد. از اتاق بیرون میرود. گاری دستِ دوم که تنها یک قسط آن مانده را کنار حوضِ کوچک وسط حیاط میبرد و با فرچه تمیزش میکند. کیسههای پلاستیکی هویج را روی گاری میگذارد و به سختی گاری را از پلهها پایین میبرد و وارد کوچه میشود. از چند کوچهی تنگ میگذرد، به طرف میدان پُردود میرود. سر یکی از خیابانها، کنار پیادهرو جایی که رفت و آمد زیاد است، میایستد. گاری را زیر درخت میگذارد و صدایش را در گلو میاندازد:《 دوای سوی چشم آوردم... هویج تازه و آبدار...》
دستی به ریش جو گندمیاش میکشد. سنگهای وزنه را کنار ترازو مرتب میچیند. به درخت تکیه میدهد و با چشمان ریز قهوهایاش به هیاهوی ماشینهای دور فلکه نگاه میکند. صدای بلند و خشنی او را به عقب بر میگرداند. مردی چهارشانه بیسیم در دست فریاد میزند:《 مگه با تو نیستم پیرمرد؟! بساطت رو جمع کن.》
مشرحیم که هنوز دَشت نکرده است، میگوید:《 چرا جمع کنم؟ مگه سد معبر کردم؟! دنبال یه لقمه نونم.》
مرد بی اعتنا به او میگوید:《 بجنب، یالله! با من بحث نکن، حوصلهندارم.》
مشرحیم دستان زُمُختش را مُشت میکندو میگوید:《 پسرم، بارم رو بفروشم میرم.》
مرد با شکمی که جلوتر از خودش است و هر آن ممکن است دکمهی لباسش از جا کنده شود، جلو میآید و گاری را چپ میکند.
سیبک زیر گلوی مشرحیم بالا و پایین میشود. دو دستی بر سرش میکوبد.《 نا مسلمون، چرا نون بُری میکنی؟!》
مرد با پررویی، تمام وسایل مشرحیم را توی ماشین میگذارد و لگد محکمی به مش رحیم میزند و او را نقش بر زمین میکند.
ساعت ششصبح مشرحیم از خواب بیدار میشود. به سمت آشپزخانه داخل حیاط میرود که تنها جای یک نفر است. بعد از مدتی با یک لیوان آب به اتاق سه در چهار بر میگردد و قرص معدهاش را قورت میدهد.
کلاه سیاهش را روی سر بیمویش میگذارد. از اتاق بیرون میرود. گاری دستِ دوم که تنها یک قسط آن مانده را کنار حوضِ کوچک وسط حیاط میبرد و با فرچه تمیزش میکند. کیسههای پلاستیکی هویج را روی گاری میگذارد و به سختی گاری را از پلهها پایین میبرد و وارد کوچه میشود. از چند کوچهی تنگ میگذرد، به طرف میدان پُردود میرود. سر یکی از خیابانها، کنار پیادهرو جایی که رفت و آمد زیاد است، میایستد. گاری را زیر درخت میگذارد و صدایش را در گلو میاندازد:《 دوای سوی چشم آوردم... هویج تازه و آبدار...》
دستی به ریش جو گندمیاش میکشد. سنگهای وزنه را کنار ترازو مرتب میچیند. به درخت تکیه میدهد و با چشمان ریز قهوهایاش به هیاهوی ماشینهای دور فلکه نگاه میکند. صدای بلند و خشنی او را به عقب بر میگرداند. مردی چهارشانه بیسیم در دست فریاد میزند:《 مگه با تو نیستم پیرمرد؟! بساطت رو جمع کن.》
مشرحیم که هنوز دَشت نکرده است، میگوید:《 چرا جمع کنم؟ مگه سد معبر کردم؟! دنبال یه لقمه نونم.》
مرد بی اعتنا به او میگوید:《 بجنب، یالله! با من بحث نکن، حوصلهندارم.》
مشرحیم دستان زُمُختش را مُشت میکندو میگوید:《 پسرم، بارم رو بفروشم میرم.》
مرد با شکمی که جلوتر از خودش است و هر آن ممکن است دکمهی لباسش از جا کنده شود، جلو میآید و گاری را چپ میکند.
سیبک زیر گلوی مشرحیم بالا و پایین میشود. دو دستی بر سرش میکوبد.《 نا مسلمون، چرا نون بُری میکنی؟!》
مرد با پررویی، تمام وسایل مشرحیم را توی ماشین میگذارد و لگد محکمی به مش رحیم میزند و او را نقش بر زمین میکند.
نویسنده: زهرا شکری
شهر: اصفهان
تاریخ انتشار: ۱۴۰۴/۰۹/۲۲
بازدید: ۳
امتیاز داور: ۰
امتیاز کاربران: ۰ (جمع کل) | میانگین: ۰ از ۱۰ (۰ رأی)
نظرات کاربران
هنوز نظری ثبت نشده است.