لوگو
نور کهربایی غروب، از لای شیشه‌های غبارگرفته¬ی پنجره‌ی آتلیه قدیمی عکاسی در خیابان جمهوری، به درون می‌تابید و ذرات گرد و غبار، در هوا به رقص در‌آمده¬بودند. علی‌رضا، با موهای جوگندمی و چشمانی که خستگی سال‌ها کار با دوربین در آن نشسته بود، مشغول تمیز کردن لنز یکی از دوربین‌های قدیمیش بود. به این فکر می¬کرد که یک کامپیوتر جدیدتر و یک دستگاه چاپ دیجیتال مدل جدیدتر بخرد. هر سال مدل جدیدتری به بازار می¬آید؛ باید همه چیز را نو کرد. قدیمی¬ها را باید کنار گذاشت. طبیعت بازار این است. صدای زنگ در، او را از دنیای فیلم و فریم بیرون کشید. پیرمردی که رد سالیان طولانی بر چهره‌اش نقش بسته بود، با احتیاط وارد شد. بوی کهنگی و خاطره از کت و شلوار تمیزش به مشام می‌رسید:
-«سلام آقا. شنیدم اینجا عکس‌های قدیمی رو... می‌تونن بزرگ‌کنند؟ منظورم واضح‌تر کنن؟»
علی‌رضا اشاره کرد که بنشیند. پیرمرد، با لرزشی ملایم، دو پاکت کهنه از داخل کیف چرمی¬اش درآورد. اولی را با نوازش روی پیشخوان گذاشت:
-«این، تنها عکس پسر منه. سعید. توی عملیات والفجر ماندگار شد. پشتش، دیوار پارک شهره. اما روزنامه که چاپش کرده، کیفیتش خراب شده. صورتش... محو شده. »
سپس انگشتش را به آرامی روی پاکت دوم کشید، چشمانش غرق در دریایی از غم و افتخار بود. علی‌رضا پرسید:
- «... و پاکت دوم؟»
-«و این....... امیرحسین. پسر سعیده. پسری که من بزرگش کردم. در همین جنگ ایران و اسراییل شهید شد. جنگ دوازده روزه... که آسمان تهران به رنگ آتش دراومد و مردم دوباره سبز شدن!»
علی‌رضا با احترام پاکت اول را باز کرد. عکس سیاه و سفید بود. پسری جوان با قامتی بلند و نگاهی مصمم که ایستاده بود مقابل دیواری آجری. اما صورتش تار بود. پیرمرد گفت:
-«می¬خوام همیشه شفاف باشه! مثل پسرش! کنار هم باشن! تاریخ من، این دو تا شهید منه. یکی در جنگ تحمیلی، یکی در جنگ دوازده روزه. می¬خوام نگهشون دارم. دلم از ایستادگیِ خودم گرفته! کاش منم مثل یه سرو پیر به زمین بیوفتم!»
علی‌رضا نگاهی به عکس قدیمی انداخت. او هم آن روزها را به خاطر آورد. روزهایی که آسمان تهران به رنگ دود درآمده بود و زمین از شدت انفجار می‌لرزید، اما مردم، همان مردم دوست‌داشتنی تهران، ایستاده بودند، مثل کوه. پاکت دوم را هم باز کرد. جوانی ایستاده که تقریباً هم¬سن و سال عکس پدرش بود. چهره-هاشان شبیه بود.
-«حتماً، حاج آقا. ردیفش می¬کنم. فردا همین وقت تشریف بیارین. »
اما وقتی پیرمرد رفت، علی‌رضا با ناامیدی به عکس نگاه کرد. تکنولوژی نمی‌توانست معجزه کند. صورت سعید، برای همیشه در هاله‌ای از تاریک و روشن محو شده بود. تمام شب را با نرم‌افزارش کلنجار رفت، اما نتیجه رضایت‌بخش نبود. صبح روز بعد، ناگهان چشمش به دوربین آنالوگ قدیمی خودش افتاد. جرقه‌ای در ذهنش زد. چه می‌شد اگر او به جای بازیابی دیجیتال، به سراغ خودِ مکان می‌رفت؟ به سراغ خودِ پارک¬شهر تهران؟
دوربین را برداشت و به سمت پارک¬شهر حرکت کرد. وقتی رسید، ایستاد و دقیقاً از همان زاویه‌ی عکس قدیمی، چند فریم گرفت. آجرها هنوز همان بودند، تنها گذر زمان آنها را کمرنگ و فرسوده کرده¬بود. سپس، به آتلیه برگشت و فیلم را ظاهر کرد. وقتی عکس‌ها را دید، قلبش تندتر زد. در یکی از عکس‌ها، چیزی بود که انتظارش را نداشت؛ به نظر می‌رسید دو سایه، دو شکل انسانی، درست در همان نقطه‌ای که سعید ایستاده بود، روی دیوار نقش بسته است. بازی نور و سایه بود؟ یا چیزی بیشتر؟ گویی نه فقط سعید، بلکه امیرحسین نیز، ردپایی از خود بر جای گذاشته بود. علی‌رضا عکس جدید را با عکس قدیمی تلفیق کرد. در فرآیند چاپ، با دقت بر روی صورت آن سایه‌ها نور داد و کار کرد.
وقتی پیرمرد بازگشت، علی‌رضا عکس جدید را به او داد. صورت‌ها کاملاً واضح نبودند، اما دیگر لکه‌های بی‌شکلی نبودند. اکنون، صورت سعید، خطوط لبخندی کوچک در گوشه لبش و نوری که در چشمانش افتاده بود، هویدا بود. و در کنار او، پسرش، درست هم¬سن و سال، با همان قامت بلند و همان نگاه مصمم، ایستاده بود. گویی روح آن مکان، روح آن ایستادگی نسل به نسل، به عکس جان بخشیده بود. اشک در چشمان پیرمرد حلقه زد. انگشت لرزانش را ابتدا روی صورت سعید و سپس روی صورت امیرحسین کشید. صدایش از غصه و بغض می‌لرزید:
-«خودشونن... این همون نگاهشونه. تهران هیچ‌وقت یادشون رو فراموش نکرده، نه؟ این شهر، همون‌جور که پدرش رو به من داده بود و پس گرفت، پسرش رو هم پس گرفت ... ولی همیشه ایستاده¬ان!»
علی‌رضا سرش را به نشانه تأیید تکان داد:
-«تهران، حافظه‌اش را در دل دیوارهاش نگه داشته، حاج آقا. ما فقط باید یاد بگیریم که چطور اون رو بخونیم. اینجا، همیشه شهری ایستاده بوده و هست، شهداش از همه استوارترن!»
پیرمرد عکس را برداشت؛ روایت او و پسر و نوه‌اش، روایت ایستادگی نسل به نسل و عشقی نامیراست! بخشی از تاریخ شفاهی این شهر است. خواست از مغازه خارج شود؛ مردد بود. چند لحظه ایستاد. برگشت و نگاهی به میز کرد و نگاهی به علیرضا. دیوارهای عکاسی را به دقت دید. نفس عمیقی کشید و دوباره عکس را بر روی میز گذاشت. بعد هم به سمت در برگشت و آرام خارج شد و رفت!
نویسنده: نجات مهدیه
شهر: تهران
تاریخ انتشار: ۱۴۰۴/۱۰/۰۱
بازدید: ۲۹
امتیاز داور: ۰
امتیاز کاربران: ۰ (جمع کل) | میانگین: ۰ از ۱۰ (۰ رأی)

نظرات کاربران

هنوز نظری ثبت نشده است.