لوگو
ظهر روز جمعه بود و سه روز از تولد 7 سالگی اِلسا می‏ گذشت. با چهره‏ای شنگول، دست پدرش را گرفت و گفت: بابایی؛ با من قایم‌باشک بازی می‏ کنی؟
پدرش گفت: "من! رئیس شرکت با تو قایم‏باشک بازی کنم؛ برو با مامانت بازی کن!"
اِلسا با قیافه‏ ای متعجب و گیج شده؛ نزدیک مادرش شد و گفت: مامانی؛ با من سنگ - کاغذ - قیچی بازی می‏ کنی؟
مادرش گفت: "نمی ‏توانم. دیگر از من گذشته است؛ منِ مدیرِ مدرسه، با تو بازی کنم!"
اِلسای تنها با حزن درونی، به سمت اتاقش می‏ رفت تا در لابه ‏لای وسایل اتاقش، شاید بابایی و یا مامانی پیدا کند.
نویسنده: داود مقدم شیبای
شهر: تبریز
تاریخ انتشار: ۱۴۰۴/۱۰/۰۲
بازدید: ۳۲۲
امتیاز داور: ۰
امتیاز کاربران: ۱۳ (جمع کل) | میانگین: ۶.۵ از ۱۰ (۲ رأی)

نظرات کاربران

هنوز نظری ثبت نشده است.