بی پناه
✍️ ارسال داستان جدیدظهر روز جمعه بود و سه روز از تولد 7 سالگی اِلسا می گذشت. با چهرهای شنگول، دست پدرش را گرفت و گفت: بابایی؛ با من قایمباشک بازی می کنی؟
پدرش گفت: "من! رئیس شرکت با تو قایمباشک بازی کنم؛ برو با مامانت بازی کن!"
اِلسا با قیافه ای متعجب و گیج شده؛ نزدیک مادرش شد و گفت: مامانی؛ با من سنگ - کاغذ - قیچی بازی می کنی؟
مادرش گفت: "نمی توانم. دیگر از من گذشته است؛ منِ مدیرِ مدرسه، با تو بازی کنم!"
اِلسای تنها با حزن درونی، به سمت اتاقش می رفت تا در لابه لای وسایل اتاقش، شاید بابایی و یا مامانی پیدا کند.
پدرش گفت: "من! رئیس شرکت با تو قایمباشک بازی کنم؛ برو با مامانت بازی کن!"
اِلسا با قیافه ای متعجب و گیج شده؛ نزدیک مادرش شد و گفت: مامانی؛ با من سنگ - کاغذ - قیچی بازی می کنی؟
مادرش گفت: "نمی توانم. دیگر از من گذشته است؛ منِ مدیرِ مدرسه، با تو بازی کنم!"
اِلسای تنها با حزن درونی، به سمت اتاقش می رفت تا در لابه لای وسایل اتاقش، شاید بابایی و یا مامانی پیدا کند.
نویسنده: داود مقدم شیبای
شهر: تبریز
تاریخ انتشار: ۱۴۰۴/۱۰/۰۲
بازدید: ۳۲۲
امتیاز داور: ۰
امتیاز کاربران: ۱۳ (جمع کل) | میانگین: ۶.۵ از ۱۰ (۲ رأی)
نظرات کاربران
هنوز نظری ثبت نشده است.