خمیازه حاج آقا
✍️ ارسال داستان جدیدخمیازه حاج آقا
مدرسه شیفت عصر بود. از حاجآقای مسجد محله دعوت کرده بودند تا نماز ظهر و عصر را اقامه کند.
پس از اذان، معلمان و دانشآموزان در صفهای منظم پشت سر هم نشستند. سکوت، محکم و رسمی بود. حاجآقا اقامه را خواند و نماز را شروع کرد و جماعت، یکپارچه و بیصدا، حرکاتش را تقلید کردند.
به رکعت سوم که رسیدند، حاجآقا بلند نشد. لبانش ناخودآگاه برای یک خمیازه عمیق و کشدار باز شد. نشست و شروع به خواندن تشهد کرد.
مکبر یک ثانیه درنگ کرد. خواست بگوید: «بحول الله...» اما گفت: «مومنین، تشهد.»
همه چیز برای یک لحظه معلق ماند. نفسها در سینه حبس شد. چند سر به آرامی چرخید تا کناری را ببیند. بعد، به شکلی آرام و هماهنگ، گویی فرمانی صادر شده باشد، تمام جماعت به همان شکل نشستند، تشهد را خواندند و هیچ قامتی برای رکعت چهارم بلند نشد. حاجآقا سلام نماز را نیز داد و تمام.
جماعت حاضر به هم دست دادند و گفتند: «قبول باشد» و «التماس دعا.»
فقط در انتهای صف، پشت سر همه، سه نفر از دخترها، همانهایی که همیشه در کلاس حرف میزدند، آرام بلند شدند و رکعت چهارم را خواندند. نگاههای همکلاسیها مانند سوزنی بر پشت گردنشان احساس میشد. معلم پرورشی، با چهرهای بیهیچ احساس، به روی سجادهاش خیره مانده بود.
حاجآقا، این بار با فشار فک، جلوی خمیازه بعدی را گرفت و از جای خود برخاست. نماز عصر را این بار، با تأکیدی بیش از حد بر هر حرکت، چهاررکعتی خواند.
سپس رو به جماعت حاضر، با صدایی که اندکی از خستگی میلرزید، حدیثی را بیان کرد: «امام علی(ع) میفرماید: "اعمال همه بر باد است، مگر آنچه از روی اخلاص باشد."»
سپس مکثی کرد و نگاهش به شکلی گذرا و نامشخص در سالن لغزید.«شما دختران عزیز، مادران آینده، در هر عملی، درس، عبادت، یا کمک کردن، اول از همه خداوند را در نظر داشته باشید.»
در پایان، شتابزده در سالن را باز کرد و به مسجد برگشت؛ اما فراموش کرد در را ببندد. هوای سرد و سنگین زمستانی از در آهنی عبور کرد و به سالن هجوم آورد.
سه دختر انتهای صف، پس از رفتن حاج آقا بلند شدند و در میان بادی که از درِ بازِ سالن میآمد و چادرهایشان را تکان میداد، نماز عصرشان را خواندند.
مدرسه شیفت عصر بود. از حاجآقای مسجد محله دعوت کرده بودند تا نماز ظهر و عصر را اقامه کند.
پس از اذان، معلمان و دانشآموزان در صفهای منظم پشت سر هم نشستند. سکوت، محکم و رسمی بود. حاجآقا اقامه را خواند و نماز را شروع کرد و جماعت، یکپارچه و بیصدا، حرکاتش را تقلید کردند.
به رکعت سوم که رسیدند، حاجآقا بلند نشد. لبانش ناخودآگاه برای یک خمیازه عمیق و کشدار باز شد. نشست و شروع به خواندن تشهد کرد.
مکبر یک ثانیه درنگ کرد. خواست بگوید: «بحول الله...» اما گفت: «مومنین، تشهد.»
همه چیز برای یک لحظه معلق ماند. نفسها در سینه حبس شد. چند سر به آرامی چرخید تا کناری را ببیند. بعد، به شکلی آرام و هماهنگ، گویی فرمانی صادر شده باشد، تمام جماعت به همان شکل نشستند، تشهد را خواندند و هیچ قامتی برای رکعت چهارم بلند نشد. حاجآقا سلام نماز را نیز داد و تمام.
جماعت حاضر به هم دست دادند و گفتند: «قبول باشد» و «التماس دعا.»
فقط در انتهای صف، پشت سر همه، سه نفر از دخترها، همانهایی که همیشه در کلاس حرف میزدند، آرام بلند شدند و رکعت چهارم را خواندند. نگاههای همکلاسیها مانند سوزنی بر پشت گردنشان احساس میشد. معلم پرورشی، با چهرهای بیهیچ احساس، به روی سجادهاش خیره مانده بود.
حاجآقا، این بار با فشار فک، جلوی خمیازه بعدی را گرفت و از جای خود برخاست. نماز عصر را این بار، با تأکیدی بیش از حد بر هر حرکت، چهاررکعتی خواند.
سپس رو به جماعت حاضر، با صدایی که اندکی از خستگی میلرزید، حدیثی را بیان کرد: «امام علی(ع) میفرماید: "اعمال همه بر باد است، مگر آنچه از روی اخلاص باشد."»
سپس مکثی کرد و نگاهش به شکلی گذرا و نامشخص در سالن لغزید.«شما دختران عزیز، مادران آینده، در هر عملی، درس، عبادت، یا کمک کردن، اول از همه خداوند را در نظر داشته باشید.»
در پایان، شتابزده در سالن را باز کرد و به مسجد برگشت؛ اما فراموش کرد در را ببندد. هوای سرد و سنگین زمستانی از در آهنی عبور کرد و به سالن هجوم آورد.
سه دختر انتهای صف، پس از رفتن حاج آقا بلند شدند و در میان بادی که از درِ بازِ سالن میآمد و چادرهایشان را تکان میداد، نماز عصرشان را خواندند.
نویسنده: نسیم
شهر:
تاریخ انتشار: ۱۴۰۴/۱۰/۰۳
بازدید: ۲۲
امتیاز داور: ۰
امتیاز کاربران: ۱۰ (جمع کل) | میانگین: ۱۰ از ۱۰ (۱ رأی)
نظرات کاربران
هنوز نظری ثبت نشده است.