عروس خانم پیر
✍️ ارسال داستان جدیدشروع
پیرزن قاب عینک سبزِ تیره ای را انتخاب کرد
-همین را میخوام دخترم، تا پنج شنبه آماده میشه؟
منشی لبخند زد:
- بله که آماده میشه، مادر جان، اوم... به نظرتون رنگ مشکی بهتر نبود؟
خنده میان چشمهای پیرزن نشست
- روشن خوبه مادر، رنگ و رو آدم باز میشه
به سمت منشی خم شد
-قراره، جمعه، همین جمعه عروس بشم
و با دست لبخندش را پوشاند
_ عروس! اوه، اوه مبارکه زیبا بانو
-آروم تر دخترم... کسی نشنوه!
-چشم عروس خانم
منشی، لپ خالی از گوشت پیرزن را بوسید
دفعه ی بعد که اومدید دیگه تنها نمیآید
- قربونت برم نه دیگه، الهی نصیب خودت هم بشه
-رفیق مهربونم خوشبخت بشی
پیرزن بلند شد، خداحافظی کرد
شمرده قدم برداشت، به سمت در رفت، بیرون را نگاه کرد و لبخند زد.
منشی برایش دست تکان داد
و به سمت قفسه ی شیشه ای برگشت، قاب عینک سبز رنگی را به چشم زد، روبروی آینه ایستاد و همراه با نفس عمیق، آرام خندید.
پیرزن قاب عینک سبزِ تیره ای را انتخاب کرد
-همین را میخوام دخترم، تا پنج شنبه آماده میشه؟
منشی لبخند زد:
- بله که آماده میشه، مادر جان، اوم... به نظرتون رنگ مشکی بهتر نبود؟
خنده میان چشمهای پیرزن نشست
- روشن خوبه مادر، رنگ و رو آدم باز میشه
به سمت منشی خم شد
-قراره، جمعه، همین جمعه عروس بشم
و با دست لبخندش را پوشاند
_ عروس! اوه، اوه مبارکه زیبا بانو
-آروم تر دخترم... کسی نشنوه!
-چشم عروس خانم
منشی، لپ خالی از گوشت پیرزن را بوسید
دفعه ی بعد که اومدید دیگه تنها نمیآید
- قربونت برم نه دیگه، الهی نصیب خودت هم بشه
-رفیق مهربونم خوشبخت بشی
پیرزن بلند شد، خداحافظی کرد
شمرده قدم برداشت، به سمت در رفت، بیرون را نگاه کرد و لبخند زد.
منشی برایش دست تکان داد
و به سمت قفسه ی شیشه ای برگشت، قاب عینک سبز رنگی را به چشم زد، روبروی آینه ایستاد و همراه با نفس عمیق، آرام خندید.
نویسنده: نسیم
شهر:
تاریخ انتشار: ۱۴۰۴/۱۰/۰۳
بازدید: ۲۵
امتیاز داور: ۰
امتیاز کاربران: ۱۰ (جمع کل) | میانگین: ۱۰ از ۱۰ (۱ رأی)
نظرات کاربران
هنوز نظری ثبت نشده است.