لوگو
برف زیر کفش‌های مردانه‌ام خرچ‌خرچ می‌کرد و نفس‌هایم در هوای یخ‌زده به بخار سفید بدل می‌شد. در پیاده‌رو پایم لغزید و نزدیک بود در جدول بیفتم. دماغم می‌سوخت، پیشانی‌ام یخ زده بود. یادم آمد صبح مادر گفته بود: «شال و کلاهت را بردار.» لبخندی زدم و به کوچه پیچیدم.

کلید کوچک را با دست‌های سرخ و یخ‌زده به سختی در قفل چرخاندم و خودم را به خانه انداختم. با شتاب زیر لاحاف سنگین کرسی خزیدم و چشم بستم؛ منتظر بودم مادر لاحاف را روی پیشانی‌ام بکشد و بوی چای داغش دماغ سردم را گرم کند.

زمان گذشت. چشم باز کردم. قاب عکس مادر روی دیوار لبخند می‌زد، انگار می‌گفت: «نگفتم شال و کلاه بردار.»

کرسی گرم بود، دست‌ها و بینی یخ‌زده‌ام جان گرفت؛ اما دل من کرسی‌ای می‌خواست که تنها مادر می‌توانست روشن کند.
همان‌جا فهمیدم دلم کم آورد.
نویسنده: سیده صدیقه
شهر: تربت حیدریه
تاریخ انتشار: ۱۴۰۴/۱۰/۰۴
بازدید: ۲۷
امتیاز داور: ۰
امتیاز کاربران: ۰ (جمع کل) | میانگین: ۰ از ۱۰ (۰ رأی)

نظرات کاربران

هنوز نظری ثبت نشده است.