آینده


آینده
نویسنده : محمد قریشی
امتیاز اعضاء : 169
امتیاز منتقدین : 0
برای امتیاز دادن به داستانها وارد شوید.

پاشنه را کشید و گفت: احساس می‌کنم کمی برایم بزرگ است.
گفتم: تو توی سن رشد هستی، همین کفش چند ماه دیگر اندازه‌ات می‌شود.
مادرش گفت ما فلسطینی هستیم و فردا قرار است به غزه برگردیم.
کفش‌ را از او گرفتم و از انبار مغازه یک شماره کوچک‌ترش را برایش آوردم.

نظرات

ارسال
تازه ها
نرگس جودکی

کولی

نرگس جودکی

قاتل عاشق

نرگس جودکی

ایثار

نرگس جودکی

ناموس

نرگس جودکی

بخش کرونا

نرگس جودکی

خردل

بیشتر
پر بازدیدترین ها
رهاسادات عابدینی

اشک های صورتی

ایمان نصیری

گیسوان طلایی

مهدیه باقری

ترمز

فرزانه فراهانی

جنگ

علیرضا امینی

راست گفتم

زینب گلستانی

داستان کوچک

بیشتر
دات نت نیوک فارسی