هفتاد و سه


هفتاد و سه
نویسنده : محمد قریشی
امتیاز اعضاء : 10
امتیاز منتقدین : 0
برای امتیاز دادن به داستانها وارد شوید.

هفتاد وسه

زل زده بود به قنداق. تاب نیاورد؛ بلند شد و شروع کرد به دویدن و از  تعزیه‌خانه بیرون رفت.
چند دقیقه بعد برگشت و از لابه‌لای جمعیت خودش را رساند کنار میدان‌ تعزیه، یک لحظه ایستاد... خون را که روی قنداق دید، انگشتان کوچکش بی‌رمق شدند و لیوان از دستش افتاد.

نظرات

ارسال
تازه ها
صدیقه یوسفی باصری

برگ آخر

صدیقه یوسفی باصری

خواب عمیق

صدیقه یوسفی باصری

اغما

صدیقه یوسفی باصری

چاقوکش

سید حسین یادگارنژاد

آرزو

سید حسین یادگارنژاد

قاصدک

بیشتر
پر بازدیدترین ها
رهاسادات عابدینی

اشک های صورتی

ایمان نصیری

گیسوان طلایی

مهدیه باقری

ترمز

فرزانه فراهانی

جنگ

علیرضا امینی

راست گفتم

زینب گلستانی

داستان کوچک

بیشتر
دات نت نیوک فارسی