هفتاد و سه
✍️ ارسال داستان جدیدهفتاد وسه
زل زده بود به قنداق. تاب نیاورد؛ بلند شد و شروع کرد به دویدن و از تعزیهخانه بیرون رفت.
چند دقیقه بعد برگشت و از لابهلای جمعیت خودش را رساند کنار میدان تعزیه، یک لحظه ایستاد... خون را که روی قنداق دید، انگشتان کوچکش بیرمق شدند و لیوان از دستش افتاد.
زل زده بود به قنداق. تاب نیاورد؛ بلند شد و شروع کرد به دویدن و از تعزیهخانه بیرون رفت.
چند دقیقه بعد برگشت و از لابهلای جمعیت خودش را رساند کنار میدان تعزیه، یک لحظه ایستاد... خون را که روی قنداق دید، انگشتان کوچکش بیرمق شدند و لیوان از دستش افتاد.
نویسنده: محمد قریشی
شهر: شیراز
تاریخ انتشار: ۱۴۰۳/۰۲/۰۵
بازدید: ۳۰۶
امتیاز داور: ۰
امتیاز کاربران: ۱۰ (جمع کل) | میانگین: ۱۰ از ۱۰ (۱ رأی)
نظرات کاربران
هنوز نظری ثبت نشده است.