پدربزرگ، تراول دویست هزار تومانی را جلو نور پنجره گرفت و به دقت دنبال خط پولش گشت:
«نمیدونم کدوم از خدا بیخبری اینو بهم انداخته. تو فروشگاه اندازه یه قرون هم اعتبار نداشت»
دختر گوشه ابرویش را بالا انداخت:
«زرنگن دیگه »
پدربزرگ اخم کرد::
«خیلی مراقب خودت باش»
«که از این پولها بهم ندن؟»
«که شبیه این پولها فقط به ظاهر ارزشمند نباشی»