پایان یک کتاب


پایان یک کتاب
نویسنده : بهنام
امتیاز اعضاء : 0
امتیاز منتقدین : 0
برای امتیاز دادن به داستانها وارد شوید.

سعید سی سال بود که در شهرداری کار می‌کرد. هر شب، بعد از ساعت دوازده، همان مسیر را با ماشین زباله می‌رفت. راننده جلو می‌نشست. سعید عقب ماشین می‌ایستاد، روی پله، دست‌هایش به میله‌های کناری چسبیده بود. بوی گندیدگی و تعفن، مثل یک ژاکت کهنه، همیشه همراهش بود. این بو، دیگر جزئی از وجودش شده بود.

ماشین با صدای مهیبی حرکت می‌کرد. کوچه پس‌کوچه‌ها را یکی‌یکی می‌گشتند. سطل‌های زباله را خالی می‌کردند و هر چه داخلش بود، زیر تیغه‌های فولادی ماشین له می‌شد. سعید به بیرون نگاه می‌کرد. به خانه‌های تاریک، به پنجره‌های بسته. گاهی، سایه‌ای را پشت پرده‌ای می‌دید. یک چشمِ ناظر، از داخل خانه‌ای که تاریک بود.

یک شب، در کوچه شماره هفت، مردی را دید. مرد میانسال بود، در لباس خواب، کنار سطل زباله ایستاده بود. سعید نگاهی به او انداخت و سرش را تکان داد. مرد با دستش به سطل اشاره کرد. دستش لاغر بود و از زیر آستین‌های گشاد لباس خوابش بیرون زده بود. به نظر می‌آمد منتظر چیزی است. راننده بوق زد. سعید سطل را خالی کرد و مرد همچنان ایستاده بود.

روز بعد، همان مرد را در همان کوچه دید. این بار، یک کتاب در دست داشت. کتاب را روی زمین کنار سطل زباله گذاشت. کتاب نو به نظر می‌رسید و لبه‌هایش صاف بودند. سعید نگاهی به مرد کرد. مرد لبخند تلخی زد، برگشت و رفت. سعید کتاب را برداشت. انگشتش را روی حروف برجسته‌ی جلد کشید. «۱۹۸۴» نوشته بود. نویسنده: «جورج اورول». آن را با بقیه زباله‌ها داخل ماشین انداخت. تیغه‌ها با صدای وحشتناکی پایین آمدند و کتاب را له کردند.

شب بعد، مرد دوباره آنجا بود. این بار، نه کتابی بود و نه حتی یک کلمه. فقط نگاهش بود. نگاهی که عمیق‌تر از قبل شده بود. سعید سطل را خالی کرد. مرد نزدیک‌تر آمد. سعید لب‌هایش را محکم روی هم فشار داد. مرد به آرامی، با نوک انگشتش به یک برگ خشک روی زمین اشاره کرد. نگاهش، به اندازه یک عمر سکوت، حرف داشت.

ماشین دوباره حرکت کرد. بوی تعفن شدیدتر شده بود. سعید به دست‌هایش نگاه کرد. به دستان زمخت و پر از پینه که سال‌ها بود زباله جمع می‌کرد. چیزهایی را له کرده بود که حتی اسمشان را نمی‌دانست. چیزهایی که شاید هیچ‌وقت هم قرار نبود بداند. به پنجره‌های خانه‌ها نگاه کرد. تاریک بودند، مثل همیشه. و او همچنان عقب ماشین ایستاده بود. دست‌هایش به میله‌های سرد چسبیده بود.

بهنام علامی

نظرات

ارسال
تازه ها
مهدیه باقری

افسوس

علی پاینده جهرمی

خرید در جنگ

نرگس جودکی

کولی

نرگس جودکی

قاتل عاشق

نرگس جودکی

ایثار

بیشتر
پر بازدیدترین ها
رهاسادات عابدینی

اشک های صورتی

ایمان نصیری

گیسوان طلایی

مهدیه باقری

ترمز

فرزانه فراهانی

جنگ

علیرضا امینی

راست گفتم

زینب گلستانی

داستان کوچک

بیشتر
دات نت نیوک فارسی