به نشستن توی ردیف اول عادت ندارم. می نشینم ردیف دوم. تمام صندلی های دور و برم خالی است جز چهار پنج تا صندلی که تک و توک این طرف و آن طرف آدم نشسته اند. آنها هم بلیت هایی است که بچه های عوامل صحنه بین دوستانشان پخش کرده اند.
دست حمیرا طرف شهاب دراز می شود:" برای بار آخر!"
صورتش را جمع کرده و چشم هایش را ریز کرده اما زاویه ی دستش خوب نیست.نیم خیز می شوم روی صندلی می خواهم بگویم:"کات! بدنت رو بیشتر خم کن!تمنا، حمیرا! تمنا!"
یادم می آید اجراست. دوباره به صندلی تکیه می دهم. شهاب رویش را آن طرف می کشد لحظه ای هر دو مکث می کنند. صحنه اوج! قلب تماشاگر باید از سینه بیرون بزند. اینجاست که باید جیک از کسی در نیاید. الان هم تنها صدای قرچ قرچ می آید. سه ردیف عقب تر، پسری شانزده ساله نشسته است و تخمه می شکند.
نفسم را فوت می کنم بیرون. حمیرا پشتش را به شهاب می کند:"حالا که اینجوره بذار بدونی من از اول عاشق تو نبودم داداشتو می خواستم."
نقطه عطف! داستان می رود در جایی دیگر شکل دیگری بگیرد.
نه! این جور نمی شود: این طور با این صندلی های خالی.
حمیرا را خواهم کرد زنی با چادر گل گلی سفید، با یک چهار قد که سنجاق کرده زیر گلویش.گردنش را در هوا تکان می دهد:"وا نمی شه که! بابام اینا خونهان" شهاب که پشت پاشنه های کفشش را خوابانده خم خواهد شد زانو می زند و دست هایش را در هم قفل می کند:"تو رو خدا همین یه دفعه" در پنجره بالایی باز می شود و پیرمردی از بالای صحنه سرش را از پنجره بیرون خواهد اورد لب هایش را در دهانش فرو می کند و دست پشت دست دیگرش می زند:"استغفرالله"
صدای خنده سالن را پر خواهد کرد.
شهاب از جایش بلند می شود. صدایش را می دهد پس سرش:" زنمه عقدمه می خوام ببرمش."
پیرمردجلیقه پوش با عصایش دنبال شهاب می کند. دو دور که دویدند شهاب بالای صندلی می رود پیرمرد روی زمین می افتد تماشاچی ها می خندند دست می زنند. شوت می زنند و کل می کشند .
دای چالاپ و چلوپ چند دست ناهماهنگ از پشت سرم می آید. حمیرا رو به تماشاگرها خم شده و نیشش تا بناگوش باز است. لبخندش قلابی است این را فقط من می فهمم عمق چشمانش برق ندارد. شهاب اما همین لبخند قلابی را هم نمی زند تعظیم می کند و با لپ های باد کرده صحنه را ترک می کند. باید به شهاب تذکر بدهم باید بگویم یک بازیگر همیشه بازی می کند.