پسرک کنار پدرش ایستاد. پدر رکوع رفت او هم خم شد و دستها را به زانو گرفت. پدر سجده رفت و پسرک اول نگاه کرد بعد خوابید و سرش را روی زمین گذاشت.
نماز که تمام شد پدر با لبخند دست پسرش را گرفت و گفت: قبول باشه.
پسرک گفت: بابا، چرا نماز میخونیم؟
مرد زکری خوامد و یک دانه تسبیح را جابجا کرد.
- نماز مثل یه دیوار، جلو گناهها رو میگیره.
- بابا مگه گناهکارا نمیبرن زندان؟
- چرا!
- پس چرا زندانیها نماز میخونن؟ تو تلویزیون نشون داد.