دست های خالی، دل های پُر
نویسنده : سمانه اعتمادی جم
امتیاز اعضاء : 0
امتیاز منتقدین : 0
برای امتیاز دادن به داستانها وارد شوید.
بعد از فوت همسرش، تنهایی فرمون زندگی را می چرخاند و معمولا هم سر راهش، سربالایی و دست انداز بیشتر از سرازیری بود.
سر سفره ی شام، از سفره ی خیری که برای جمع آوری کمک به جبهه مقاومت پهن شده، با خبر شد. چشمانش به میز طلاها خیره ماند. غم بزرگی بر دلش نشست. چیزی از جنس طلا در چنته نداشت، اما لحظه ای صحنه ی گرسنگی و آوارگی کودکان و زنان مظلوم از جلوی چشمانش تکان نمی خورد. دارایی خاصی نداشت، به توانایی هایش فکر کرد. یادش آمد هر شب خدا را به خاطر نعمت سلامتی شکر میکند. چیزی مثل نور در تاریکی ذهنش تابید.
گوشی را برداشت و در کانال کوچکی که ترشی میفروخت نوشت: برای عزیزان ازدسترفتهتان نماز میخوانم، روزه میگیرم. هر چه بگیرم، به جبهه مقاومت هدیه میدهم.»
روزها گذشت و چشمش بیشتر از قبل به گوشی بود. قبلا منتظر سفارش پیاز داغ و ترشی و الان سفارش قرآن و روزه .
تا اینکه یک شب، با پیام : «برای پدرم نماز بخوان.» بیدار شد.
شبها نماز خواند و روزها روزه گرفت.
کم کم درخواستها بیشتر شد. او حالا نه تنها مثل قبل نان سر سفره ی یتیمانش میگذارد، چند وقتی ست نان آور یتیمان شهدای مقاومت هم شده است.
ارسال