پدرسوخته


پدرسوخته
نویسنده : راحله پاشایی
امتیاز اعضاء : 10
امتیاز منتقدین : 0
برای امتیاز دادن به داستانها وارد شوید.

به نام خدا


پدرسوخته ...
از بچگی میان سرتق بازی هایم به من‌می گفتند پدر سوخته ، سر حساب کتاب مغازه ی مش حسن هم ، او دو تا اب نبات می گذاشت کف دستم و میگفت : برو بازیتو بکن پدرسوخته ، این حرف نقل دهان همگی بود ، جنازه ی پدر را که اوردند ، نگذاشتند ببینم ، مادر ارام زیر گوشم گفت : پدر ، سوخته.

نظرات

: واقعا قشنگ بود

ارسال
تازه ها
نرگس جودکی

کولی

نرگس جودکی

قاتل عاشق

نرگس جودکی

ایثار

نرگس جودکی

ناموس

نرگس جودکی

بخش کرونا

نرگس جودکی

خردل

بیشتر
پر بازدیدترین ها
رهاسادات عابدینی

اشک های صورتی

ایمان نصیری

گیسوان طلایی

مهدیه باقری

ترمز

فرزانه فراهانی

جنگ

علیرضا امینی

راست گفتم

زینب گلستانی

داستان کوچک

بیشتر
دات نت نیوک فارسی