به نام خدا
پدرسوخته ...
از بچگی میان سرتق بازی هایم به منمی گفتند پدر سوخته ، سر حساب کتاب مغازه ی مش حسن هم ، او دو تا اب نبات می گذاشت کف دستم و میگفت : برو بازیتو بکن پدرسوخته ، این حرف نقل دهان همگی بود ، جنازه ی پدر را که اوردند ، نگذاشتند ببینم ، مادر ارام زیر گوشم گفت : پدر ، سوخته.