به نام خدا
مادرم
روز مادر بود ، همه دعوت بودیم خونه ی مادر ، موقعیت خوبی بود برای چالش ها ، چالش عام شدن پیا همان چالش مانکن ، از همان هایی که همه جا مد شده ، مثلا دایی جان که معروف بود به میکروب خانواده ، همانطور که دست تو دماغش بود تکان نمی خورد ، یا آبجی رعنا همانطور که کهنه ی بچه اش را عوض میکرد بی حرکت مانده بود ، مریم و فاطی هم ترجیح می دادند سرشان در گوشی بماند ، حتی در این حالت هم حاضر به ترک آن ماس ماسَک نبودند ، امید داماد خانه مان هم با آن غرور کذایی اش ترجیح میداد در حال چشم غره به خواهر بماند ، از همه فیلم گرفته بودم و تازه رسیدم به مادرجان ، بمیرم برایش ، کاری جز گرفتن دلش را بلد نبود ، همه ی مانکن ها شبیه خودشان بودند شبیه روزمرگی هایشان ، استوپ گوشی را میزنم و می گویم : آزادید .
همه آزاد می شوند ، الا مادر ، صدایش میزنم ، یک بار ، دو بار ، همهمه میشود ، مادر در نقشش ماند .