زن یک دست به کمر، پیراهن مرد را از روی مبل برداشت:« یکی نیست بگه آویزون کردن این مگه چقدر سخته؟ از صبح مثل مرغ نوک به زمین میزنم ریختوپاش آقا رو جمع کنم.»
مرد خوابآلو، قدمهایش را از اتاق تا هال تند کرد. سرخ شده بود و مثل خرسی که بخواهد قلمرواش را تعیین کند به هر چیزی پنجه میسایید. گلدان، لیوان، قفسهها در چند ثانیه روی زمین پخش شدند. مرد حالا که آرام شده بود برگشت توی تخت. زن، ساکت خم شد به جمع کردن خانه.