_خواهرم؛ جنگ زدهای؟
_یعنیچی آقا؟ یه طوری میگی جنگزده انگاری جزامیُم. اهل خرمشهرُم.
_حالا چرا یواش حرف میزنی؟ اینجا چرا اومدی؟
_بِرای دل خوشُم آمدُم آسایشگاه اعصاب و روان!
خُو بِرای ای شوهرُم آمدُم. به اسم خرمشهر حساسه، بشنُفه عصبی میشه
_اون که آرومه. چن ساعته ساکت آسمون رو تماشا میکنه
_به قیافه مُو نگا کن! از خرمشهر تا اینجا با هر بار سوت قطار و تلقتلوق ریل، صورت مُو رفت زیر باد کتک او.
_چرا رو ویلچر نشسته؟
_سوغات بمب بارونه