اوج غم


اوج غم
نویسنده : فاطمه املائی
امتیاز اعضاء : 0
امتیاز منتقدین : 0
برای امتیاز دادن به داستانها وارد شوید.

ایستاده‌ام سینی چای را میان عشاق سیاه‌پوشش بچرخانم.زنها مثل استکانها پهلوبه‌پهلوی هم،گرم،نشسته‌اند.نوحه که به اوج غمش میرسد چشم باز میکنم.نفسم بند آمده است.ماسکم را پایین میکشم.تکیه خالی که ماسک زدن ندارد..

نقد داستان : خوب این داستان هم زیباست و هم کمی عجیب. زیباست چون پایان خیلی زیبایی دارد. پایانی داستان که متن را به چشم آورده و نظر خواننده را جلب می کند. اما عجیب است چون وقتی صحبت از زنانی می کنید که کنار هم نشسته اند پس چگونه در انتها هیچکس نیست؟ داستان به گونه ای روایت نشده که فکر کنیم راوی را در حال تخیل داریم. نشانه ای از رویاپردازی و تخیل در متن نمی بینیم. متن خیلی هم واقعی دارد روایت می شود. این که راوی می گوید " چشم باز می کنم" ضرورتا به معنای خواب دیدن نیست چون در تکیه است و نه در بستر و روی تخت. خیلی ها هنگام حضور در تکیه و نوحه خوانی چشم می بندند. ضمن این که همان ابتدا اظهار داشته مه "ایستاده ام". راوی ذهن مخاطب را با بیداری خود پر کرده. همه داستان خوب است غیر از این نکته که آیا خواب دیدن راوی در خانه موردنظر نویسنده بوده یا در تکیه بودن او و رویاپردازی؟ به نظر جمله "هنوز ایستاده ام" بعد از "چشم باز می کنم" می تواند کمک کند. این که راوی را در حال رویاپردازی در تکیه ببینیم.
یا شروع را با چشمان بسته داشته باشیم: " چشم بسته ام و سینی به دست به نوحه گوش سپرده ام. منتظرم تا..." این هم می تواند کمک کند.
بهرحال این مشکل چشم باز کردن در عین ایستادن و تصویر زنانی که نشسته اند باید به گونه ای حل شود به خصوص که در انتها راوی در تکیه حضور دارد.
اما در کل داستان خوبی نوشته اید.

نظرات

ارسال
تازه ها
مهدیه باقری

افسوس

علی پاینده جهرمی

خرید در جنگ

نرگس جودکی

کولی

نرگس جودکی

قاتل عاشق

نرگس جودکی

ایثار

بیشتر
پر بازدیدترین ها
رهاسادات عابدینی

اشک های صورتی

ایمان نصیری

گیسوان طلایی

مهدیه باقری

ترمز

فرزانه فراهانی

جنگ

علیرضا امینی

راست گفتم

زینب گلستانی

داستان کوچک

بیشتر
دات نت نیوک فارسی