ساندویچ


ساندویچ
نویسنده : مجتبی بنی‌اسدی
امتیاز اعضاء : 0
امتیاز منتقدین : 0
برای امتیاز دادن به داستانها وارد شوید.

از سرما، دستم را زیر بغل گرفته‌ام. توی ماشین. کنار یک فروشگاه لوازم آرایشی، منتظرم مهدی بیاید. کتاب را باز کردم تا مهدی می‌آید چند خطی بخوانم:
_چرا همه‌ی نقشه‌های جغرافیای جهان دو قسمت دارند؟ چرا همه چیز به دو قسمت شمالی و جنوبی تقسیم می‌شود؟ چرا رنگ آسمان در شمال شهر... .
موتوری جلوی ماشین ترمز می‌کند. کیسه‌ای را از توی جعبه‌ای که روی ترک موتور بسته است به دست می‌گیرد. به سمت فروشگاه می‌رود. می‌لنگد. فقط چشمانش پیداست. کلاه مشکی‌اش را تا روی ابروهایش پایین آورده است.
کیسه ساندویچ با دو تا سس را به جوانی می‌دهد که با آستین کوتاه، کفِ دستانش را رو به شوفاژ گرفته است. پول را می‌گیرد. لنگ‌لنگان از فروشگاه خارج می‌شود. روی موتور می‌نشیند. شال گردنش را باز می‌کند تا مرتب به دور سر و گردنش ببندد. ریش‌های نوک تیزش رو به سفیدی می‌زند. هندل می‌زند. می‌رود تا سفارش بعدی را ببرد.
مهدی دیر کرده. ادامه کتاب را می‌خوانم:
_چرا بهار در جنوب شهرهای جهان زرد است؟ چرا برف در جنوب شهرهای جهان سیاه است؟

نظرات

ارسال
تازه ها
مهدیه باقری

افسوس

علی پاینده جهرمی

خرید در جنگ

نرگس جودکی

کولی

نرگس جودکی

قاتل عاشق

نرگس جودکی

ایثار

بیشتر
پر بازدیدترین ها
رهاسادات عابدینی

اشک های صورتی

ایمان نصیری

گیسوان طلایی

مهدیه باقری

ترمز

فرزانه فراهانی

جنگ

علیرضا امینی

راست گفتم

زینب گلستانی

داستان کوچک

بیشتر
دات نت نیوک فارسی