دستان خالی


دستان خالی
نویسنده : زهرا فرح پور
امتیاز اعضاء : 0
امتیاز منتقدین : 0
برای امتیاز دادن به داستانها وارد شوید.

دستان خالی

بسته های ارزاق را که پیاده کردیم بچه‌های روستا دورمان جمع شدند، خجالتی بودند و هر کدام خود را پشت دیگری پنهان می کردند. یکی از دختران جوان جلو آمد و گفت: می‌خواهیم شما را به بهشت روستایمان ببریم.
با تمام خستگی بدم نمی آمد که بهشت گمشده را در آن بیابان برهوت ببینم. بعد از یک ساعت پیاده روی به تک درختی رسیدیم که رودی از کنار آن می گذشت آب رود آنقدر کم بود که می شد با انگشت جلوی آن را گرفت، بچه ها دور من نشستند، لبخند تمام صورتشان را پر کرده بود، دستانشان را روبرویم گرفتند، پر بود از میوه‌ی درخت کنار، لبخند زدم و دستان خالیم را جلو بردم تا پر شوند از آن میوه‌های بهشتی.

نظرات

ارسال
تازه ها
مهدیه باقری

افسوس

علی پاینده جهرمی

خرید در جنگ

نرگس جودکی

کولی

نرگس جودکی

قاتل عاشق

نرگس جودکی

ایثار

بیشتر
پر بازدیدترین ها
رهاسادات عابدینی

اشک های صورتی

ایمان نصیری

گیسوان طلایی

مهدیه باقری

ترمز

فرزانه فراهانی

جنگ

علیرضا امینی

راست گفتم

زینب گلستانی

داستان کوچک

بیشتر
دات نت نیوک فارسی