دیر بود.


دیر بود.
نویسنده : حسن حبیبی
امتیاز اعضاء : 8
امتیاز منتقدین : 0
برای امتیاز دادن به داستانها وارد شوید.

آسمان را نگاهی کرد. در نظرش ستاره ها خندیدند. ماه چه زیبا شده بود. باد خنکی صورت غرق عرقش را نوازش میکرد. گویا همه چیز خوب بود. اما دیر شده بود. نگاهی به پایین انداخت. چشمانش را بست. نفسش را حبس کرد. پرید..!

نظرات

ارسال
تازه ها
نرگس جودکی

کولی

نرگس جودکی

قاتل عاشق

نرگس جودکی

ایثار

نرگس جودکی

ناموس

نرگس جودکی

بخش کرونا

نرگس جودکی

خردل

بیشتر
پر بازدیدترین ها
رهاسادات عابدینی

اشک های صورتی

ایمان نصیری

گیسوان طلایی

مهدیه باقری

ترمز

فرزانه فراهانی

جنگ

علیرضا امینی

راست گفتم

زینب گلستانی

داستان کوچک

بیشتر
دات نت نیوک فارسی