☆خارج از دید☆
_بیا از در پشتی بریم
_اما بابا کتاب رمان بچه ها جلوی ویترینه!
_می دونم دختر گلم... اول می خوام حسین آقا رو غافلگیر کنم. پس این کیک تولدو رو برا چی گرفتم؟
از راهرو نیمه تاریک و پُر کتاب که گذشتیم، بابا در را هُل داد. نور پاشید توی چشمم. خواستیم وارد شویم که یکی داشت داد می زد:
_بیا..بیا بازم بگیر بخون!...
هه..!«چگونه یک زن قدرتمند شوید»
مرد کتاب را کوبید توی سر زن و با دست دیگرش نصف کتاب های قفسه را هُل داد روی زمین
دست بابا را چسبیدم.
_با.. بابا این جا چه خبره بیا بریم! من کتاب نمی خوام؟
_می خوای همه رو بگیریم جا نهار و شام کوفت کنی...؟
_ولم کن... دیونهی روانی!
مرد روسری زن را کشید و تا پای قفسهی کتاب های بزرگ برد
_بابا... می ترسم چرا هیچکی این جا نیست؟
مرد از قفسه، کتاب سنگینی را برداشت. زن هق هق زد. مرد پرتش کرد. سرش خورد به پایهی میز. نشست روی سینه اش
_با همین کتابا خفه ات می کنم با عشقات. امشب هیچکی این جا نیست. کلید این جا فقط دسته منه!
کتابی را گذاشت زیر گلوی زن
بابا دستم رو ول کرد و دوید.
کیک تولد پخش زمین شد
_مرتیکهی احمق، داری چه کار می کنی؟
اصلا تو کتابفروشی حسین چه کار داری؟ خودش کجاست؟
بابا یقه مرد را آن قدر سفت گرفته بود که داشت خفه می شد.
یکی داد زد:
_کات... کات..
اَهه حسین آقا..! این یارو از کجا پیداش شد...! همه زحمتتون رو داد هوا...برو... برداشت دو
زهره باغستانی میبدی