خالی
نویسنده : زهره باغستانی
امتیاز اعضاء : 30
امتیاز منتقدین : 0
برای امتیاز دادن به داستانها وارد شوید.
_☆خالی☆
با صدای پدر که تازه از جبهه برگشته بود دخترک بیدارشد.
ساعتی را که برایش خرید بود را پشت سر قایم کرد و دوید.
خودش را به آغوشش انداخت. باد آستین های پدر را می رقصاند
: سلام
داستانتون زیبا بود و ضربه آخر رو میرد اما مفهوم داستان خیلی متضاد اسم هست خالی مفهومی منفی است که مناسب این داستان نیست به نظرم من بودم اسمش رو روز پدر می گذاشتم که تداعی هدیه و فداکاری پدر باشه. با احترام
ارسال