امانت
نویسنده : زهره باغستانی
امتیاز اعضاء : 30
امتیاز منتقدین : 0
برای امتیاز دادن به داستانها وارد شوید.
_☆امانت☆
نهنگ ایرانی را زخمی از آب گرفتند. خواستند پوست رویی را بشکافند گفت:
_میگه نمیدونید لباس غواصی کمه، اجازه نمیدم
با لباس، ترکش را در آوردند
مهرداد عیوضی : آفرین
یاد خاطر زیبا از شهید آقا مهدی باکری افتادم، که ایشون با بتوین های جنگ به شهر خونش نمی آمد و بتوین و کفش های جبهه رو تحویل میداد بعد با کفش های خودش راهی خونش میشد. میگفت اینا بیت المال
ارسال