زن، سینه ریز را ورانداز کرد، آن را دور گردنش گرفت و با دلخوری گفت:
«فقط همین!؟ شنیده بودم امیر کوفه، هم وزن شمشیرهایتان طلا میدهد.»
چند کوچه آن طرف، زنی دستش را به زیر چادر برد. سینه ریزی را از گردنش باز کرد و آن را به آهنگر داد:
«خودش که شهید شده اما یادگاریش میتواند نذر یاری پسر پیغمبر شود.»