☆☆«حاجی دوریالی» ☆☆
در دکانش را که باز می کردی بوی گلاب و رازیانه و نعنا مهمان نفست میشد. از روز اولی که برای شاگردی رفتم، آن کاسه مسی را نشانم داد و گفت:
_ هرچی دو ریالی از مشتری میگیری بریز توی این کاسه مسی کاسه گاهی تا نیمه پر میشد، اگر هم آن روز دوریالی دشت نکرده بودیم، دم ظهر میرفت و از هم چراغیها میگرفت. برایم سوال بود با این دو ریالیها چه میکند؟
عصر بود وباران پاییزی میزد که زن میانسالی وارد شد. جعبهای را از زیر چادرش درآورد و گذاشت روی پیشخوان.
_ سلام جوون میرزا کاشف نیستند؟
نگاهی به جعبه کردم و گفتم:
_الان صداشون میکنم؟ قبل از این که صدا بزنم پرده انبار را کنار زد و گفت:
_بفرما همشیره امری بود؟
زن سرش را پایین انداخت و گفت:
_ حاجی از برکت دو ریالی شما الان دو تا پسر نماز خون دارم. نادار نیستیم. بابای بچهها بهشون تنگ نمیگیره، اما انگار پول شما تومنی تومن با مال ما براشون فرق داره.
گیج شده بودم. زن که فهمید گفت:
_حاج کاشف به بچههای توی صف نماز جماعت دو ریالی میده خدا خیرش بده، نصف مسجد میشه بچه ریز و درشت
حاجی دستی به عرقچینش کشید و گفت:
_ کفتر برای این که جلد بشه اول دنبال دونه میره بعد میشه مونس صاحبش
زن جعبه شیرینی را هول داد جلو و گفت:
_ دهنتونو شیرین کنید که کام محل به لطف بلدیت شما شیرینه
حاجی از گونی اسفند، مشتی ریخت توی کیسه و گفت:
_ شما اینو قبل از نماز صبح در مسجد دود کن. این شیرینی رو هم ببر بچهها بچه دخترای اونور پرده رو جلد نماز کن.
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆