☆☆ در خانه او☆☆
دست هایش از شوق می لرزید. تمام آن سال زمین و زمان را پرس و جو کرده بود. حالا دیگر قلبش به یقین رسیده بود.
گوشه ی فیروزه ای محراب نشست. این جا انتخاب خودش بود.
_با من تکرار کن خواهر:
_أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلٰهَ إِلَّا ٱللَّٰهُ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّدًا رَسُولُ ٱللَّٰهِ. أَشْهَدُ أَنَّ عَلیَّاً وَلّی الله
لبش جنبید.
مردم صلوات فرستادند
بار دیگر گفت:
_مُوکِّلَتی لیان بمُوکِّلِی محسن عَلَى الْمَهْرِ الْمَعْلُوم.قَبِلْتُ النِّكاحَ و التَّزْوِيجَ والزِواجَ لموکِّلَتی و لِمُوَكِّلِي عَلَى الْمَهْرِ الْمَعْلُومِ.
بله را که گفت، محسن دستش را فشرد.
عکس آن روز، زیباترین خاطرهی مسجد شد.